ذهنهای ناهشیار
پادکستی دربارهی روانکاوی و رواندرمانی
کاری از مجموعه رواندرمانی پویشی
شمارهُ سوم:
حافظهام میگوید:«من این کار را کردهام.»«اما غرورم میگوید«من نمیتوانم چنین کاری را کرده باشم»و محکم میایستد. سرانجام، حافظه جا میزند.
این تمثیل کوتاه از فیلسوف آلمانی، فردریش نیچه، آنچه را حداقل در کاربرد رایج بهعنوان واپسرانی درک میشود، در بر میگیرد. بر اساس این دریافت، واپسرانی نوعی فراموشی فعالانه است؛ به این معنی که در جهت اجتناب از احساس گناه هشیارانه یا حفظ تصویر مشخصی از خود، موضوع خاصی که آدمی به یادآوری آن نیاز ندارد، از حافظه پاک میشود. نه، من کسی نیستم که چنین کاری را انجام دهم. حافظه، بهواسطه آرزوها و احساساتمان گمراه میشود. به هر میزان که بار هیجانی موضوع بیشتر باشد، اعتماد به حافظه سختتر میشود. برای مثال، چه کسی پول قرض داده و چه کسی گرفته اینکه کل یا مقداری از آن را پس داده؟ تا تعارضات در رابطه: اینکه چه کسی هفتۀ گذشته بیشتر کارهای خانه را انجام داده؟. «من واقعا قول دادم هر روز صبح ماشین ظرفشویی رو خالی کنم؟» «یادم نمیآید.» یا تمایل به فراموش کردن برخی قرار ملاقاتهای بیخود. یا برخی اصلاحات و حذفیات که هنگام بحث دربارۀ وقایع گذشته رخ میدهد. مانند زمانی که والدین درمورد لحظات حساس زندگی خانوادگی حرف میزنند یا حرف نمیزنند: «تو دقیقاً همینطور بودی. چرا وقتی دوران بلوغت رو میگذراندی، اینهمه تعارض داشتیم؟» خب، تو دوستی داشتی که تأثیر بدی بر تو داشت و همیشه باهاش همراهی میکردی. اما من چیز دقیقی به خاطرم نمیآد، آه، نگاه هوای بیرون چهقدر خوبه است الان.»
جملهای که بسیاری از درمانگران در ابتدای جلسات درمانی زیاد شنیدهاند، این است:«نمیدانم چرا احساس بدی دارم. اما ارتباطی به تاریخچۀ خانوادگیام ندارد، اوضاع در آنجا عالی است». این جمله احتمال این را رد نمیکند که بیمار چند دقیقه بعد جنبههای بسیار متفاوتی از دوران کودکی خود و رابطه با والدینش را بازگو کند. بااینوجود، جای سؤال است که آیا استفاده از واژۀ واپسرانی در اینجا درست است یا خیر. اغلب، ترس بیمار در آغاز درمان موجب چنین اتفاقی میشود. زیرا یا انتظار دارد که درمانگر فوراً همهچیز را به دوران کودکی ربط دهد و شروع به بررسی و سروسامان دادن تاریخچۀ خانوادگی کند و آن را با خودکاری قرمز علامتگذاری کند. یا بهدلیل احساس شرم و خجالت است که در واقع با یک غریبه کاملاً قابلدرک است.
واپسرانی یکی از اصطلاحهایی است که راه خود را از نظریۀ روانکاوی به زبان روزمرۀ ما بازکرده است. اما ازطرفی در این راه معنای آن مبهم شده است. گاهی اوقات معنای واژۀ واپس رانی در زندگی روزمره بامعنای روانکاوانۀ آن کاملاً متفاوت استفاده میشود. این اصطلاح گاهی بر درک عمومی از چیستی روانکاوی و چگونگی رفتار روانکاوان در جلسات درمانیشان غلبه پیدا میکند. بهعنوانمثال، در این فرض که روانکاوان هرگونه ناهم خوانی میان روایت بیمار و نظریۀ روانکاوی را بهعنوان موضوع واپسرانی توضیح میدهند. طبق این اعتقاد شخصی: «عجب؟ نمیتوانی بیاد بیاوری که تو بچگی میخواستی با مادرت ازدواج کنی و پدرت رو به قتل برسانی؟»احتمالاً آن را واپس راندی-که مطمئناً ارتباطی با سروکار داشتن واقعی با واپسرانی در درمان ندارد.
اما درک روانکاوانه از واپسرانی چیست؟ و چه نقشی در درمان دارد؟
میتوانیم پاسخ را در مثال زیر دنبال کنیم. شریک زنی، مدت کوتاهی پس از تولد اولین فرزندش او را رها می¬کند. در این مدت، مادر ازلحاظ احساسی خوب نیست و بهسختی میتواند در مراحل اولیه کنار فرزندش باشد. گاهی اوقات گریه کودک برای مادر تحملپذیر نیست؛ بنابراین از اتاق بیرون میزند و کودک را برای مدتی تنها میگذارد. این باعث احساس گناه شدید در او میشود. به همین دلیل، کودک دچار اختلال تغذیه میشود، دیگر بهدرستی غذا نمیخورد و مادر برای اختلال تغذیه کودک به مرکز مشاوره میرود و در آنجا به او کمک میشود. باگذشت زمان، مادر احساس بهتری پیدا میکند و میتواند بهخوبی از فرزندش مراقبت کند.
بعد از چند دهه، فرزند بزرگشده و روزی صحبت از دوران کودکیاش میشود. چه در درمان باشد و چه به این دلیل که بچه حالا بزرگشده است، میپرسد: «آن وقتها بعد از رفتن پدر، برای تو چطور بود؟» یا: «توی کشوها نامهای از مرکز مشاورۀ تغذیه پیدا کردم که ظاهراً وقتی هنوز خیلی کوچک بودم، به اونجا مراجعه کرده بودیم. هنوز یادت میآید چرا؟»
چنین سؤالی اعصابخردکن است. ممکن است مادر هنوز موقعیت را کاملاً روشن به یاد داشته باشد و همچنین بهخاطر داشته باشد کهچه دوران سختی را سپری میکردهاند. تنها با فکرکردن به آن، اشک در چشمانش جاری میشود. شاید بتواند این موضوع را با غمی جانکاه برای فرزندش بگوید، همچنین با درک موقعیت آن زمان، لحظۀ مهمی در رابطۀ مادر و فرزندِ اکنون بالغ است. اما شاید موضوع آنقدر برایش ناخوشایند باشد که احساس گناه زیادی را بالا بیاورد؛ بنابراین مادر نتواند دربارهاش صحبت کند. تا آن حد که جواب دهد: «اوه خب، ما فقط یکبار اونجا مشاوره رفتیم، چون میخواستم مطمئن بشم همه چی رو درست انجام دادهام.»
اما اگر مادر آن را هنوز به خاطر بیاورد، دیگر واپسرانی محسوب نمیشود. دراین نقطه او به سادگی از صحبت در مورد موضوعی که مواجه با آن دشوار است اجتناب میکند، به طورکامل آنچه را که در حقیقت میداند یا احساس می کند را نمیگوید. این بدان معناست که او به دلایلی کاملاً قابل درک واقعیت را تا حدی انکار میکند.
اگر مادر واقعاً خاطرۀ دقیقی ازآنچه اتفاق افتاده نداشته باشد، مسئلۀ دیگری است. نه اینکه تمام خاطرات آن زمان پاکشده باشد، بلکه این که چرا آن موقع با فرزندش به مشاوره رفت را به یاد نیاورد. چیزی حافظه را به تقلا درمیآورد، اما برای مادر کاملاً ملموس نیست. او هیچ احساس خاصی را که به کلمات «مشاورۀ تغذیه» مربوط است، تجربه نمیکند. بنابراین صادقانه جواب میدهد: «من یادم نیست.»
فراموشی مطلق در معنای روانکاوانه واپسرانی کامل نام دارد. هم حافظه مملو از گناه و هم احساس گناه ازبینرفته است، دیگر آگاهانه در دسترس نیست. اما دربیشتر موارد، رویدادهای بهطور کامل از حافظه پاک نمیشوند؛ بلکه بهطور مشخصی تغییر شکل میدهند. بخشهای مشخصی از داستان پاک میشوند، مانند: «دوران سختی بود و بعد از اینکه پدرت ما را ترک کرد، دلت برای او تنگ میشد و اوضاعواحوال خوبی نداشتی. به همین دلیل چیزی نمیخوردی و باید به مشاور مراجعه میکردیم.”
آنچه گفته شد، غلط نیست؛ اما بخشی مشخص در داستان مفقود است، یعنی اینکه مادر هم حالش خوب نبوده، بدون ذکر تمام عواقب آن برای کودک. گاهی اوقات آنچه از این نوع حافظۀ پراکنده بهدست میآید، روایتی است که برای شنونده، در این مورد کودک اکنون بزرگسال، کاملاً قابلدرک یا منسجم نیست: رویدادها یا ماجراهای بسیاری وجود دارد، اما منسجم نیستند.
هر چند این احتمال هم وجود دارد که موضوع کاملاً شرح داده شود، اما بدون تناسب با هیجانی که برای افراد درگیر بوده است، مثلاً: «من آن وقتها خیلی درگیر جدایی بودم، بعضی وقتها مجبور بودم مال خودم باشم و تو را در اتاق تنها بگذارم. اما تو آن وقتها متوجه چیزی نمیشدی و خیلی کوچک بودی. فکر میکردی خوبه، دوست داری تنها باشی و گاهی به بیرون پنجره خیره میشدی.»
بنابراین، در این موقعیت، درام هیجانی از حافظه پاک شد. انگار که خیلی اوضاع بد نبوده. در شماره دوم شنیدیم که بسیاری از احساساتی را که افراد بهسختی میتوانند در خود مشاهده کنند، در دیگران میبینند. در درمان از بهاصطلاح انتقال متقابل صحبت میشود. در این مثال، احساس انتقال متقابلِ رایج این است که هر آدمی که مادر با او صحبت میکند، فشار شدیدی برای موافقت با مادر احساس میکند- برای بیتقصیر دانستن او: «بله، مطمئناً آنقدر بد نبود. بچه هنوز از این قضیه آگاه نبود.» چیزی از آن احساسات تحملناپذیر در طرف مقابل طنینانداز میشود که همچنین تکانۀ محافظت از مادر را دارد تا احساس بدی در او ایجاد نکند. درمانگران نیز این اصرار را برای پذیرش دفاعِ بیمار و درنتیجه تبرئه کردن آنها میدانند؛ زیرا مطمئناً نمیخواهند بیماران خود را در احساسات مخرب گناه، غوطهور کنند. در این موارد، موافقت با انکار یا واپسرانی بیمار، در ازبینبردن احساس گناهی که در موقعیت ایجاد شده است، خطرناک است. اما برای کسی که دائماً توسط احساس گناه تسخیر میشود، مفید نیست و تنها باعث تسکین کوتاهمدت میشود. نیازی به گفتن نیست که درمان به معنای متقاعد کردن بیماران دربارۀ خاطرات یا رویدادها نیست. به علاوه ارتباطی با رویکرد حرفهای ندارد. همچنین القای نظریههای ترومای تولد یا عقدۀ ادیپ به بیمار نیز مفید نبوده و کاریکاتوری از کاردرمانی است. و اتفاقاً اینها نیز مفاهیمی هستند که در روانکاوی بحثبرانگیز هستند و از زمان فروید تغییرات زیادی کردهاند.
درمانگر نمیتواند دقیقا به فهم کاملی از تاریخچه بیمار دست پیدا کند هر چند، اصلاً موضوع این نیست. زیرا حتی اگر بتوان با قطعیت تاریخچه بیمار را فهمید، بازهم چیزی در مورد چگونگی تجربه ذهنی آدمی و معنای آن درموقعیتهای پیش روی زندگی بیان نمیکند. درمان کمیتهی حقیقت یاب و نیز، دادگاه قانونی نیست که درآن گناه بیمار کنکاش شود، اگرچه موضوعی است که گاهی اوقات درآغاز درمان از آن میترسیم.
آن چه برای درمان حیاتی است، ایجاد فضایی برای بحث و تأمل است؛ جاییکه حتی رویدادهایی که بسیار سخت هستند، فضا پیدا میکنند، تا بتوان به آن چیزی که بر ذهن بیمار سنگینی میکند، پرداخته شود. این موضوع معمولاً شامل درک هیجانی است. برای مثال، اگر این مادر تحت درمان بود: در چه موقعیتِ ناامید کنندهای قرار داشته است، مدت کوتاهی پس از زایمان، شریک عاطفیاش او را رها کرده، چه قدر باید احساس تنهایی کرده باشد و چهقدر برای رسیدگی به فرزندش تلاش کرده است. چه احساس گناه وحشتناکی باعث شده است که از هر لحاظ ناتوان شود. احساس تحملناپذیری که فقط باعث میشد فرزندش را پس بزند. دستیابی به چنین بخشهای دردناکی از سرگذشت بیمار، مستلزم شناخت و درنهایت سوگواری بر آن چیزی است که اتفاق افتاده است. بخشی از آن نیز این است که، کودک تنها مانده است؛ در واقع شاید آنقدر هم بدون آسیب نبوده است. بااینحال، اغلب اوقات، آدمها تقریباً تمام احساس گناه را به تنهایی، به شیوههای کاملاً غیرواقعی تحمل میکنند. و حتی همچون مثال ما، خشم واقعی را نسبت به شخصی که نقش مهمی در ایجاد شرایط دشوار داشته، یعنی شریک زندگی سابق، تجربه نمیکنند. ممکن است ناهشیار هم با او موافق باشند؛ یعنی مثلاً بگوید: «آدمی مثل من باید هم ترک شود.» در نهایت مادر تنها در صورتی میتواند خود را از کابوس احساس گناه شدید رها کند و تصویر دقیق و ظریفی از داستانش را درونی کند که با احساسات خود ارتباط برقرار کند و خودشناسی بسط یافتهتری ایجاد کند. فهم بیشتر به این معنی نیست که همهچیز را ببخشیم. اما درنهایت بدون شناخت، نه بخشش وجود دارد و نه مصالحه، حتی مصالحه با خود.
ازقضا، گفتوگو با پدر و مادر معمولاً موقعیتی چالشبرانگیزاست. بچهها احساس میکنند که چهقدر با والدینشان حرف زدن دربارۀ چنین چیزهایی سخت است و نمیخواهند به والدینشان زخم بزنند و احساس گناه به آنها بدهند. شاید بلافاصله سعی کنند فشار را از روی والدینشان بردارند. ” آن موقعها اصلاً برام بد نبود”
امری که از سوی آنها نیز مستلزم انکار یا حتی واپس رانی است. دربارۀ مفهوم واپسرانی در مورد مفهوم واپسرانی در روانکاوی، مهم است که نهتنها به یادآوری حقایق، بلکه به احساسات مرتبط با آنها نیز بپردازیم. از منظر روانکاوی، آدمی زمانی که از حافظه هشیارانه صحبت میکند یعنی واپسرانی نشده است. زمانی که هم گذشته و هم احساسات مربوط به آن دسترسپذیر است.
همچنین میتوان از مثال مادر دریافت که واپسرانی فرآیندی نسبتا متداول و کمککننده است. در واقع، برای بقا ضروری است. اگر مادر مجبور باشد همۀ طول عمر را با احساس گناه متصور خود طی کند، بار سنگینی بر دوش او خواهد بود. تا زمانی که او نتواند راه دیگری برای مواجهه با داستانش در درون پیدا کند، واپسرانی بهترین راهحل برای ادامۀ عملکرد او خواهد بود. واپسرانی کارکردی مراقبتی دارد که ابتدا باید در درمان نیز پذیرفت و درک کرد. در واقع، دربارۀ بسیاری از بیماریهای روانی واپسرانی شکننده میشود و نمیتوان معنای هیجانی برخی رویدادها را پس زد، بلکه برای همیشه جان آدمی را تسخیر میکند. مثلاً در شب، از طریق عذاب فکر بیپایان آدمی را بیخواب میکند.
واپسرانی در مثال ما بههیچوجه تنها به محوشدن و پراکندگی تدریجی حافظه مربوط نمیشود، بلکه بهجایش بازسازی عملکردی دارد. هرچند، حتی بدون بیماری روانی، این خاطره میتواند در لحظاتی با تمام فوران هیجانی بازگردد و ناگهان آدمی را در جهنمی از خاطرات فرو برد. و مانند روز اول او را عذاب دهد، انگارکه اصلاً زمان نگذشته است. در واقع، موضوع واپسرانی شده هیچوقت ناپدید نمیشود، بلکه بهنوعی کاملاً زیر آستانۀ هشیاری رانده میشود. جاییکه باید برای همیشه نگه داشته شود. اینجا ست که فعالیت روانی ضروری میشود. فروید از صرف انرژی روانشناختی صحبت میکند. همچون حصاری برقی که باید دائماً زیر جریان باشد تا گاوهای وحشی ناهشیار و گذشتهمان را در قفس نگه دارد. بر اساس فهم روانکاوانه، روان موضوعات مهم هیجانی را فراموش نمیکند. فقط حافظه و احساسات مرتبط با آن را محدود میکند تا بتوانیم با آن به خوبی کنار بیاییم. به همین دلیل واپسرانی، معمار روان است. به دنیای درونی ما به نحوی ساختار میبخشد تا بتوانیم در آن زندگی کنیم.
بااینحال، زمانی که «کار بازسازی» روی معماری ذهن ما انجام میشود، مثل زمان استرس بسیار زیاد یا تغییر یا در طی درمان، گذشته ظاهراً ملموس و مسائلی که در واقع به نظر میرسید مدتها پیش حل شدهاند، دوباره در تجربۀ ما ظاهر میشوند. نهتنها آن اتفاقات دور در زندگیمان، بلکه هرگونه اتفاقی حتی رایجترین آنها نیز که ارتباط هیجانی در آنها کمرنگ شده است، موضوع واپسرانی قرار میگیرد تا به این نقطه که میگویم: «آنقدرها هم بد نیست…. برایم اهمیت چندانی نداشت… نیازی به آن ندارم.» این موضوع بهویژه بیمارانی مربوط میشود که با سردی هیجانی دربارۀ اتفاقات دشوار صحبت میکنند که در پشت دیوار واپسرانی ذهن آنها، جنبۀ بسیار حساس و آسیبپذیر و زخمخوردهای وجود دارد. همچون کودکی با درونی پریشان که برای نشنیدن فریادهایش بهزور و اجبار زیادی نیاز دارد: و گاهی مجبور میشود کل زندگی هیجانیاش را به بهای شادی متوقف کند. بنابراین پس از آن، هیچ آزادی ذهنی برای لذت بردن از زندگی باقی نمیماند یا اینکه با بسط بیماری به مقابله با زندگی میپردازد. فردی میتواند بگوید: بدون واپسرانی زیاد، آدمی دیگر نمیتواند خود را از لحاظ روانی حفظ کند و تلاش ذهنی در واپسرانی آنچنان زیاد است که تقریباً زندگی روزمره را غیرممکن میکند. آدمی برای رهایی از این معضل نیازمند کمک است.
کاردرمانی اینجا به معنای ترسیم گزارشی مطلوب از داستان زندگی بیمار نیست که خودش اغلب از آن آگاهی دارد. درمان تنها دربارۀ جستوجوی خاطرات ازدسترفته نیست، بلکه جستوجوی احساسات ازدسترفته را نیز در برمیگیرد. یعنی در این مورد، آگاهشدن از فریادهای شنیده نشدۀ خویش است. تجربه اینکه این کودک زخمی تنها نیست، بلکه شنیده میشود و این احساسات نه تحقیرآمیزاند و نه بیارزش، بلکه شاید گرانبهاترین چیزی باشند که در درون انسان وجود دارد. بهاینترتیب، درد ممکن است در طول زمان تحملپذیر باشد و زندگی هیجانی بار دگر به زندگی بازگردد. اما در بسیاری از موارد، این موضوع شامل یک فرآیند درمانی بسیار طولانی و ملالآور میشود. در اینجا هدف درمان بههیچوجه فقط گذشته و سرگذشت زندگی آدمی نیست. بیشتر اوقات در واقع عمدتاً دربارۀ زندگی فعلی بیمار و گفتوگو دربارۀ اهمیت هیجانی بسیاری از رویدادهای روزمره است. ردپای احساسات ازدسترفته اغلب در برخورد با احساسات بهطورکلی، در همهی جزئیات روزمره، روابط، افکار و از همه مهمتر، در نحوه ایجاد رابطۀ درمانی یافت میشود. از سوی دیگر، در فانتزیها و رؤیاها که در آن، دنیایی از احساسات نمایان میشوند که ارتباط چندانی با رابطهای هشیارانه و منطقی با دنیای بیرون ندارد، نیز قابل مشاهده هستند. در بسیاری از فرایندهای درمانی، خیلی قبلتر از اینکه در اینجا و اکنون احساس شود، بهبود وضعیت خود را در رؤیاها نشان میدهد. البته احتیاط ویژه و رویکرد درمانی مناسب در هنگام برخورد با تروما ضروری است که در شمارهای مجزا به آن خواهیم پرداخت.
بنابراین آنچه ما واپس راندهایم، هرگز ناپدید نمیشود. در ناهشیار جملهی زمان تمام زخمها را بهبود میبخشد، اعتباری ندارد. ازقضا و در زندگی آگاهانه، این جمله تنها زمانی درست است که با آنچه رخداده است روبهرو شویم، نه اینکه تنها با چرخیدن عقربهٔ ساعت همهچیز بهبود یابد. اتفاقا ساعتگرد است و به معنای آن است که همهچیز به آنجا که شروعشده، باز میگردد. که این نیز میتواند تصویر مناسبی از واپسرانی باشد.
فروید قبلاً با این مثال معروف از بازگشت امر واپسرانده صحبت کرده بود. آنچه که واپسرانی کردهایم باید تکرار شود، دقیقاً به این دلیل که بر آن غلبه نکردهایم. آنچه واپسرانی شده است، مثل همراهی نامرِئی ما را دنبال میکند و بر برخی جنبههای زندگی مان اثر میگذارد. مثلاً با تلاشکردن در زندگی شغلی، سابقۀ غمگین خانوادگی را جبران میکنیم. وقتی تمام زندگیمان را صرف محبت و شناخت والدین (درونیشده) خود میکنیم یا وقتی سعی میکنیم در شریک زندگیمان آرزوی مادر یا پدرمان را پیدا کنیم.
زمانی که بهطور مکرر به الگوهای رابطۀ خاصی برخورد میکنیم، مشکل با منابع قدرت، ترس از رهاشدن و خیلی چیزهای دیگر. در روابط بین فردی، همچنین در خلاقیتهای فرهنگی، لغزشها، رویاها، شوخ طبعیها، علائم روانی، رد آنچه را واپسرانی کردهایم، مییابیم. و مهمتر در جامعه و تاریخ. به همین دلیل است که صرفاً یادآوری میتواند ما را از تکرار تاریخ بهویژه جاییکه آسیبزا بوده است، نجات دهد. برداشت ما این است که این موضوع فقط با بازسازی رویدادها تاریخی از روی پروتکل یا نصب یادبود و برگزاری سخنرانی در روزهای تعطیل محدود نمیشود. بلکه مربوط به انسجام حافظه و احساس، جستجوی معنای زنده آنچه اتفاق افتاده و ادغام آن با تصویر ذهنیمان است. آنانکه بر این باورند که گذشته در پشت سر قرار گرفته است و میتوان آن را نادیده گرفت، مثل نفرین، در آینده با آن روبرو میشوند. به قول ویلیام فاکنر گذشته هرگز نمرده است. حتی هرگز نگذشته است. در بیشتر موارد، گذشتنِ گذشته فرایندی پرزحمت است.
متن آلمانی: سُوسیلا لوتز و یاکوب مولو، ترجمۀ انگلیسی: سالامون لورنس
خوانشگر و کارگردان هنری: ناصر تقوی، ترجمه و ویراستاری پارسی: محسن میرزاآقا
1-فراسوی نیک و بد ترجمه داریوش آشوری-ص 114 فردریش نیچه(م)
متنهای پیشنهادی
Akhtar, S. (2020). Repression: A Critical Assessment and Update of Freud’s 1915 Paper. Am J Psychoanal 80, 241–258.
Billig, M. (1999). Freudian repression: Conversation creating the unconscious. Camebridge: Camebridge U.P.
Bion, W. R. (1959). Attacks on linking. International Journal of Psychoanalysis, 40, 308–315.
Boag, S. (2011). Freudian Repression, the Unconscious, and the Dynamics of Inhibition. London: Routledge.
Cohen, J., & Kinston, W. (1984). Repression theory: A new look at the cornerstone. International Journal of Psychoanalysis, 65, 411–422.
Freud, S. (1915). Repression. Standard Edition (V 14, 141–158). London: Hogarth.
Garssen, B. (2007). Repression: Finding Our Way in the Maze of Concepts. J Behav Med, 30, 6, 471–481.
Kinston, W., & Cohen, J. (1986). Primal repression: Clinical and theoretical
aspects. International Journal of Psychoanalysis, 67, 337–353
Sandler J., Sandler AM. (1994) The past unconscious and the present unconscious. A contribution to a technical frame of reference. Psychoanal Study Child. 49, 278–92.