پوریا دکتر روانشناس است. او از وقتی دانشگاه قبول شد، تنها زندگی میکند. اما همواره از اینکه سوگلی خانواده، مخصوصاً پدرش نبود، رنج میکشد.
پوریا، آرش و مریم خواهر و بردارند. دو برادر فقط یک سال اختلاف سن دارند؛ اما این آرش است که محبوب پدر و مادر است.
پوریا مدام به این فکر میکند که چرا مادرش به اندازهٔ پوریا به او توجه نمیکند. او میگوید: «هروقت آرش میاد، مامان جاش به اون میده، غذای دل خواهش رو درست میکنه، بهش زنگ میزنه و هر روز کلی باهم حرف میزنند.»
«بابام هم همینه. هرچند مریم بیشتر از پوریا مورد توجهِ اما این پوریاست که میتونه سویچ بدون اجازه داشته باشه. من از هر ده بار شاید یکبار بتونم ماشین بابا رو سوار شم.»
معمولاً بچهای سوگلی پدر و مادر است که ازلحاظ عاطفی ناپختهتر و وابستهتر است. او نمیتواند مستقل باشد و متفاوت فکر کند. طرفداری آشکار پدر و مادر، بیشتر از اینکه نشانۀ صمیمیت و نزدیکی باشد، نشانۀ درهمتنیدگی است.
ناپختگی عاطفی آدمها را درهمتنیده نگه میدارد. مخصوصا اگر والد و فرزند باشند.
آرش درست است که موردتوجه است، اما وابستگی ناسالمی به پدر و مادرش دارد. بهاحتمالقوی حتی بیشتر از پوریا دچار مشکلات روانشناختی شده است.