راههای زیادی وجود دارد که بتوانیم ناخشنودی که در ذات بشری ما وجود دارد را مدیریت نماییم: ممکن است خشمگین یا ناامید شویم، ممکن است فریاد زده و شیون کنیم، ممکن است رفتار قهرآمیز داشته باشیم یا گریه کنیم. ولی احتمالا راه بهتری برای روبهرو شدن با این رنج و حس ناکافی بودن که همچون نفرینی مادرزادی با ماست وجود ندارد؛ احساسی که بهسختی میتوان در مورد آن به یک توافق جمعی رسید یا در فضای پرتنش دنیای امروز آن را به زبان آورد.
باتوجه به میزان چالشهایی که ما امروزه با آنها روبهرو هستیم، هدف ما همیشه نباید جستجوی راههایی برای رسیدن به شادی و امید باشد، بلکه یافتن راههایی که با کمک آنها بتوانیم بهشیوهای هوشمندانه و ثمربخش ناخشنودی را حلوفصل کنیم به همان اندازه مهم است. اگر بتوانیم راههای بهتر و بدتر پرداختن به رنجمان را شناسایی کنیم، آن زمان است که میتوانیم مالیخولیا را بهعنوان معنای حقیقی رنج زنده بودن، ارزشمند بدانیم.
مهم است که از همین ابتدا مشخص کنیم مالیخولیا در طیف احساسات، بخش تاریکتر وجود ما نیست. مالیخولیا تندخویی نیست. فردی که به مالیخولیا دچار است هیچ نشانی از خوشبینی اولیهای که آدمهای تلخ و تندخو دارند را ندارد، پس نیازی نمیبیند که در مواجهه با ناامیدی، با غرغرهای رنجور و خستهکننده پاسخ دهد. آنها از همان سنین پایین فهمیدهاند که بخش عظیمی از جهان رنج و ملال است و دنیایشان را حول همین ایده ساختهاند. واضح است منظورمان این نیست که آنها از آشفتگیها و توهینها، پستیها و سختیها خشنود هستند، ولی انرژی آن را هم ندارند که بتوانند باور کنند واقعیت میتوانست جور دیگری باشد.
مالیخولیا حتی خشم نیست. شاید بتوان گفت که در ابتدا تصویرش همچون خشمی عظیم نسبت به این سیاره بوده، اما از آنجا که ناامیدی دیرینهای را دربردارد، خود را به چیزی بسیار آرامتر، فلسفیتر و پذیراتر در برابر همه نقصهای جهان بدل کردهاست. یک فرد مالیخولیایی با چیزیکه آشکارا بسیار نامطلوب و ناامیدکننده است با یک “البته”ی توجیهکننده برخورد میکند:
- البته که پارتنرم میخواهد با من بههم بزند (به همین دلیل ساده، که با این عادت بزرگ شدهایم)
- البته که تجارت شکست خواهد خورد.
- البته که دوستانمان صداقت ندارند.
- البته که دکتر پیشنهاد میکند به یک متخصص مراجعه کنم.
اینها همه چیزهای ترسناکی هستند که در طول زندگی برای همه ما پیش میآید.
فرد مالیخولیایی در برابر توهم آزار دیدن یا همان پارانویا مقاومت میکند: مطمئناً قرار است اتفاقات بدی بیافتد، ولی نه لزوماً برای آنها و نه لزوماً به اینخاطر که آنها کار اشتباهی انجام داده باشند؛ این فقط چیزی است که برای همه انسانهای ناکامل که مدتی در این جهان زیستهاند رخ میدهد. شانس همه به زودی تمام میشود. فردِ دچار به مالیخولیا مدتهاست که فاجعه را مسلم دانسته است.
اما آنها بدبین نیستند. مالیخولیاییها از بدبینی بهعنوان دفاعی در برابر ناامیدی خود استفاده نمیکنند و درصورت آسیب دیدن الزاماً همهکس و همهچیز را مقصر نمیدانند. آنها هنوز هم میتوانند از چیزهای کوچک لذت ببرند و امیدوار باشند که هر از چند گاهی یکی دو موردی هم ممکن است درست پیش برود. آنها فقط میدانند که هیچ تضمینی وجود ندارد.
فردی که به مالیخولیا دچار است به یکباره و بهطرزی تکانشی دچار فروپاشی هیجانی نمیشود. این حس برای آنها غریبه نیست. لحظاتی هست که به زیر پتو میخزند و گویی پایانی برای حال زارشان نمیبینند؛ اما این لزوماً رفتار عادی این افراد نیست. نه اینکه غمگین نباشند، بلکه غمشان در طول سالیان دراز قطرهقطره دریای روحشان را پر کردهاست، بنابراین کمتر تمایل دارد در مواجهه با بحرانها مانند سیلاب بیرون بیاید.
مالیخولیا بر پایهی این آگاهی که همه چیز ناقص و معیوب است شکل گرفته، نه اینکه امروز و دیروز، روز ما نبوده و نه اینکه یکی دو نفر آدم بدی بودهاند؛ بلکه بهطورکلی شکافی عظیم است بین آنچه در ایدهآلترین شکل خود باید باشد با چیزی که واقعا هست، بین چیزی که ما میخواهیم با چیزی که باید برایش آماده باشیم. درواقع مالیخولیا حساسیت بیشازحد در برابر وجوه تاریکتر و درسایهفرورفتهی وجود است؛ در یک روز آفتابی، جشن تولد و اولین بوسه.
یک فرد مالیخولیایی مانند موجودی بدون پوست است، او همه نامهربانیها و سختیها را بدون واسطه حس میکند. هیچوقت نمیتواند شکافی که بین واقعیت و امید وجود دارد را فراموش کند. آنها آرزوی ارتباط نزدیک با دیگران را دارند، اما چیزیکه دریافت میکنند حیله و فریب است، کلامشان درک نمیشود و میل و عطششان پاسخی نمیگیرد. آنها خود را قربانی کوتاهی زمان میدانند؛ چهبسا اینکه بخواهند کارهایی انجام دهند ولی هنوز نیاز دارند ببینند و تجربه کنند اما زمان اندکی برایشان باقی ماندهاست. آنها به اینکه چطور استعدادهایشان را تلف میکنند آگاهند و میدانند که تنها بخش بسیار ناچیزی از این استعدادها ممکن است قدرت بروز پیدا کند.
آنها با توجه به خلقوخوی خود و علیرغم اینکه احساس میکنند در جهان اشتباهی هستند، بهطور ویژهای پذیرای نشانههایی کوچک از زیبایی و خوبی هستند. گلها، لحظهای لطیف در یک کتاب کودکانه، لطفی غیرمنتظره از فردی که خیلیکم میشناسندش، نوری که به هنگام غروب خورشید روی دیواری کهنه میافتد، همه اینها میتواند آنها را عمیقاً تحت تاثیر قرار دهد.
بخش زیادی از مالیخولیای آنها در هنر تجلی یافته و خلاصه میشود: نقاشیها، ترانهها، ساختمانها و اشعار مالیخولیایی. هنر، برای آنها تنها یک سرگرمی نیست بلکه محافظی است در برابر تنهایی سخت و طاقتفرسا. با وجود تمایل بیبدیلشان به برقراری ارتباط، احتمال اینکه آنها در تنهایی خود حس بهتری داشته باشند بیشتر است، چون تنهایی همچون سپری است که از آنها در برابر همه روابط ساختگی و غیرصادقانه محافظت میکند.
مالیخولیاییها بهخصوص زمانیکه مجبورند شاد و امیدوار و هدفمند باشند، بیشتر رنج میکشند. تاثیر محیط بر فرد مالیخولیایی نباید نادیده گرفته شود؛ تحمل دشواری مناسبات محیط کار، یا مثلا جامعهی مصرفگرا میتواند آنها را بیشتر آزرده کند. همچنین در برخی کشورها و شهرها ممکن است این احساس رواج بیشتری داشتهباشد. مالیخولیا بهطور طبیعی در شهرهای “هانوی” و “برمن” وجود دارد؛ و این حس تقریباً در “لسآنجلس” سخت ممکن است دوام بیاورد و یا توجیهی بپذیرد.
هدف از بازتعریف مفهوم مالیخولیا این است که به گونهای به درک درستی از خودمان یاریمان کند تا بتوانیم احوالاتمان را به شکلی مشخصتر و با آگاهی از اهمیتی که دارند با دیگران به اشتراک بگذاریم. یک جامعه میتواند به درجهای از تمدن برسد که آمادگی درک اهمیت نقش احساسات را پیدا کند. این درک درواقع بهمعنای پذیرا بودن دربرابر ایدههایی همچون یک رابطه عاشقانه مالیخولیایی یا یک فرزند مالیخولیایی، سرگرمیهای مالیخولیایی یا فرهنگ سازمانی مالیخولیایی است.
در برخی قرون همچون سده 1400 در ایتالیا، دوران ادو در ژاپن و اواخر قرن نوزدهم در آلمان، مالیخولیا در بین افراد شایعتر بودهاست، به گونهای که به آنها کمک میکرد از برملا شدنش کمتر احساس سرخوردگی یا بیگانگی کنند. هدف باید ایجاد دنیایی باشد که در آن آگاهی بیشتری از چیستی مالیخولیا وجود داشتهباشد و افراد مالیخولیایی بیشتر پذیرفته شوند.
با برگرداندن مفهوم مالیخولیا به جایگاه اصلیاش میآموزیم که صادقانهترین راه برای آشنایی با کسی، تمرکز بر روی کار یا پیشینه وی یا سوال در مورد خانوادهشان یا با سیاست با آنها برخورد کردن نیست، بلکه این است که همیشه بهسادگی، مستقیم، با مهربانی و همدلی بپرسیم:
“دوست داری بهم بگی چی اینجوری ناراحتت کرده؟”