چرا شناخت خودمان غیرممکن- در حالی‌که ضروری است.

یکی از تناقضات بزرگ انسان بودن این است که باید در ذهن‌هایی زندگی کنیم که لایه‌ها و اعماق‌شان را هیچ‌گاه به درستی نمی‌شناسیم. ما که محتمل‌ترین کارشناسان درباب خودمان هستیم، محکوم به این هستیم که تنها با درک بخش کوچکی از آ‌‌ن‌چه بوده‌ایم، به گور خود برویم. کل بایگانی احساسات و افکار، بینش‌ها و شهودها – در پایان – بدون ثبت شدن از بین می‌رود: مشابه کتابخانه اسکندریه ، هر بار که یک دستگاه تنفس مصنوعی خاموش می‌شود، آتش می‌گیرد. ما در عمارتی متشکل از راهروها، طاق‌ها و اتاق‌ها زندگی می‌کنیم که تنها تعداد کمی‌از آن‌ها را در مدت زمان باقی‌مانده می‌توانیم بررسی کنیم. ما مجهز به چراغ قوه‌های ضعیفی هستیم که با آن سعی می‌کنیم تاریکی زیادی را در درون خودمان درک کنیم.

اغلب اوقات ما سرنخ‌هایی را در مورد این‌که  چه قدر ذهن‌مان درگیر است، دریافت می‌کنیم. از رویایی بیدار می‌شویم که در آن جهان‌ها و افرادی که هیچ درکی از شناخت‌شان نداشتیم بی‌واسطه و سرگردان ظاهر می‌شوند. یا وقتی در یک شب شرجی در رختخواب غلت می‌خوریم، با تکه‌هایی از زندگی‌مان برخورد می‌کنیم که تمام خاطرات فعال از آن را از یاد برده بودیم: نوری در سپیده‌دم بر فراز دریا، یک جفت دستکش از اوایل کودکی، نوری در راهرو زمانی که دو دهه قبل برای اولین بار معشوق سابق خود را به خانه بردیم، صندلی تاکسی در حالی که در یک بعد از‌ ظهر پاییزی از شهر عبور می‌کردیم. هیچ کدام شاید هرگز ناپدید نمی‌شوند. تکه‌های پیش‌بینی نشده از ما پیوسته از انواع خاصی از بیسکویت‌ها، بافت‌های فرش، بوها و نورهای عصر و صبح بیرون می‌زند.

ذهن ما در طول سالیان طولانی رمزگذاری شده است به شکلی که ما هیچ خاطره ملموسی از آن نداریم. همان‌طور که ما به زبانی صحبت می‌کنیم بدون این‌که  خاطره‌ای از یادگیری آن داشته باشیم، بنابراین نیروهای عاطفی نیز که شخصیت ما را شکل داده‌اند برای ما نامرئی می‌شوند و رد پای خود را  به جا می‌گذارند اما نقش خود را نه.پیشینه بیش‌تر پاسخ‌های ما خارج از آگاهی ما است.

اگر بخواهیم درنگ کنیم و تمرین کنجکاوانه‌ا‌ی را انجام دهیم که با هدفی خاصی  از خود بپرسیم واقعاً در این لحظه مشخص چه احساسی داشتیم، ممکن است از لیست باور نکردنی و همزمان گسترده‌ی از نگرانی‌ها و احساسات آگاه شویم. به عنوان مثال، ممکن است این درک را همزمان در ظهر یک قرار ملاقات داشته باشیم که، یک خراش در دست راست‌مان وجود دارد، این‌که چندین ساعت قبل با شریک زندگی‌مان درگیر بگو و مگو بدی بودیم، این که ترانه آهنگ دیوانه‌کننده‌ی جایی در ما پخش می‌شود (“چون فقط تو مال خودت هستی…آه‌آه…چون فقط تو مال خودت هستی…آه آه”)، سپس شروع به درک اضطرابی نزدیک جلسه فردا می‌کنیم، این‌که  دلتنگ‌‌ ام شده‌ایم. همچنین بازی‌گوشی در شبی دیگر، این‌که  قوس پایمان به طرز ناخوشایندی درد می‌کند، این‌که با خواندن مقاله‌ای در روزنامه احساس گناه می‌کنیم، این‌که  کسی بیرون توپ ‌بازی می‌کند، این‌که  رنگ بسته ویتامینِ روی میز دقیقا رنگ کمد کلاس درس ما در دبستان است، این‌که همکاران به طرز ناگهانی در روز جمعه به همکارم برخوردم، این‌که  بعد از صرف ناهار باید شلوار از خشک‌شویی بگیرم، پرنده‌ای با صدای عجیب و غریب بیرون نوای وحشت سر داده. این‌که ‌ می‌خواهیم کمرمان را کش دهیم، این‌که چیزی نزدیک به یقین مذهبی در انتظار ظهور در درون ماست…و این، البته، فقط خلاصه‌ای مضحکُ مختصر از آ‌‌ن‌چه  واقعاً ممکن است در یک نقطه خاص در حال وقوع باشد، است. به جای تلاش برای توصیف آن به نثر خطی، شاید بهتر باشد به نقشه‌ای بسیار بزرگ از آن‌ها که برای نشان دادن ستارگان استفاده می‌کنند مراجعه کنیم، که در آن همه عناصر هشیاری ممکن است مانند بسیاری از کهکشان‌ها و صورت‌های فلکی، برخی نزدیک، دیگران سال‌های نوری دورتر، در آسمان بی‌کران ذهن درونی به تصویر کشیده شوند.

ما تا حدودی ترغیب می‌شویم که برخی از پیچیدگی‌های خود را رها کنیم، زیرا از دیگران تاثیر می‌گیریم و آن‌ها از بیرون بسیار ساده‌تر از آ‌‌ن‌چه هستند به نظر می‌رسند. صورت انسان عضوی گمراه کننده است که تردید، بی‌نیازی، سردرگمی، نبوغ، آشفتگی و ابهام درونی را به خود راه نمی‌دهد. چشم‌ها هر وقت آن‌ها را می‌بندیم به سیل تصاویری که می‌‌بینیم اشاره نمی‌کنند، دهان زمزمه درونی چند صدایی را که هر وقت در سکوت می‌شنویم آشکار نمی‌کند. در معاشرت، مردم با جملات کم و بیش معنی‌دار صحبت می‌‌کنند. آن‌ها چند عبارت نسبتاً وجدآور و قابل درک را از جریان هشیاری خود بیرون می‌آورند. در پاسخ به این سوال که حالتون چطور است، می‌گویند: “روی هم رفته، خیلی بد نیست…” آن‌ها به ما اطلاع می‌دهند که “آخر هفته آرامی‌‌داشته‌اند” یا «برای دیدن مامان چند روز مرخصی می‌گیرند.» همچنین فراموش می‌کنیم که این‌ها چه نوع خلاصه‌های ناخوشایندی هستند. همچنین ما دانشی را که از درون خود داریم با دیگران تطبیق نمی‌دهیم، بدین معنی که حاوی جهان‌ها‌یی هستیم. رمان‌نویس‌ها با نوشتن جملاتی مانند: «آماندا تصمیم گرفت که باید رابطه‌اش را خاتمه دهد» یا: «عبد متوجه شد که او در پی تغییر حرفه‌اش است» به ما کمک می‌کنند تا فراموش کنیم چه کسی هستیم. گویی هر انسان واقعی تا به حال به این شیوه‌های روشن و هدفمند فکر کرده است.

مشکلی که ما در درک خود داریم، صرفاً یک معمای عقلانی نیست. این چیزی است که در نهایت بزرگترین دردهای روان را ایجاد می‌کند. به این دلیل است که ما در تشخیص این‌که چه احساسی داریم، چه کسی هستیم، چه می‌خواهیم و چه چیزی به ما انگیزه می‌دهد، مشکل داریم که در نهایت منجر می‌شود با افراد نامناسب ازدواج کنیم، شغل‌های اشتباه را دنبال ‌کنیم، نتوانیم با دوستان‌مان به خوبی  ارتباط برقرار کنیم، پول خود را به‌طور نامناسب خرج کنیم. با همکاران بی‌آزارمان جر و بحث ‌‌کنیم و مجموعه‌ای از مشکلات خود را به نسل بعد انتقال دهیم. ما با پیش‌بینی این‌که نمی‌توانیم هیچ چیز مشخصی را دنبال کنیم، گرفتار می‌شویم. یا احساس می‌‌کنیم که در محاصره، آزاد نبودن و بار سنگینی از افکار فکر نشده، عواطف تاویل نشده، و احساسات درک نشده هستیم. به دلیل نادیده گرفتن خودمان است که نمی‌توانیم تشخیص دهیم که آیا احساس عشق داریم یا وسواس، نمی‌توانیم به منشا اضطراب خود پی ببریم. و وقتی عینک آفتابی‌مان را گم می‌کنیم، یا نوار چسب آن جایی که انتظارش را داشتیم نیست، خود را با میزان بی‌قراری یا خشم زیاد حیرت زده می‌بینیم.

ذهن سعی می‌کند به ما علایمی بدهد که ما آن‌طور که لازم است آن را درک نمی‌کنیم. برای ما سردرد می‌فرستد تا هشیاری را تحریک کند. تکانه‌ها و اجبارهای نوروتیک را منتشر می‌کند . متوجه می‌‌شویم که نمی‌‌توانیم بخوابیم یا به ورزش، مواد مخدر یا اخبار اعتیاد پیدا می‌‌کنیم. ما از انتقامِ از روی استیصال و خلاقانه ذهن برای تمام افکاری که از پذیرش آن‌ها خودداری کرده‌ایم در رنج هستیم.

اگر خوش شانس باشیم، می توانیم اشتیاقی پیدا کنیم تا شیدایی خود را قطع کنیم، ممکن است مکث کنیم، یک هفته مرخصی بگیریم، به جایی دورافتاده سفر کنیم – و کار مشقت‌بار جستجوی درون را شروع کنیم. می‌توانیم تعمق کنیم که چرا همه چیز آن‌طور که تصور می کردیم سرراست نیست: چرا روابط ما همچنان با شکست مواجه می‌شود، چرا کمرمان آن‌قدر می گیرد، چرا خوابم هرگز نمی‌آید و چرا ما این‌قدر از فاجعه می‌ترسیم.

وقتی از سقراط، از قرار معلوم خردمندترین مرد دوران باستان، خواسته شد تا بالاترین هدف ما انسان‌ها را تعریف کند، پاسخی تا به امروز افسانه‌ا‌ی داد: «شناخت خودمان.» بدون خودشناسی، همه تلاش‌های دیگر بیهوده خواهد بود. مهم نیست چقدر پول داریم یا چه دستاوردهایی داشته‌ایم یا چند دوست می‌توانیم ادعا کنیم داریم، ناامیدی و کابوس‌های نامعلوم وجود خواهد داشت.

این‌که  تکلیف خودشناسی ناقص بماند دلیلی بر علیه آن نیست: این که تعهد داریم اهمیت دارد. بهتر است اشتیاق داشته باشیم انسان‌ها‌یی شویم که هرگز دست از تلاش برای شناخت خودشان برنمی‌‌دارند، آنانی که مایلند دریابند که دوران کودکی آن‌ها  چگونه آن‌ها را شکل داده است، سبک دلبستگی آن‌ها چیست یا واقعیت در کجا به پایان می‌‌رسد و فرافکنی‌های آن‌ها آغاز می‌‌شود. با توجه به این‌که همه ما این‌طور هستیم و نزدیک‌ترین کسی که تا به حال به آن نزدیک شده‌ایم این نشانه بلوغ است که توسط کسی که از ما اطلاعات بیش‌تری در مورد این‌که چگونه ممکن است پیچیده یا “کمی‌‌دیوانه” باشیم، توهین در نظر نگیریم یا گم‌راه نشویم. عقل سلیم این است که برخی از راه‌هایی را که ممکن است در آن‌ها ناخوش باشیم بشناسیم. بهتر است خود را وقف تلاشی مداوم کنیم تا وسعت تاریکی درونمان را کم‌تر  کنیم. آ‌‌ن‌چه  را که زمانی در سایه بود به نور تاویل نزدیک کنیم، چنان که شانس این را داشته باشیم که برای دیگران و خودمان کمی‌‌کم‌تر  دیوانه، افراطی و غیرقابل پیش‌بینی‌ باشیم.

لازمه تمرین خودشناسی، صبر، فریب و فروتنی بی‌حد و حصر است. بایستی به سنگ‌دلی ماهی‌گیر و پشت‌کار یک حشره شناس توجه کنیم. باید خودمان را آن‌گاه که غافل هستیم صید کنیم: باید در ساعات اولیه پس از بیدار شدن از رویا کنجکاو باشیم، یا در گرگ و میش وقت خستگی که قدرت دفاع‌ها ضعیف است و امیال واقعی‌مان در پس‌ِپشت به تقلا در می‌آیند یا احساس می‌شوند یا در شب‌های بی‌پایان آرام که می‌توانیم افکار و ایده‌ها را بدون سانسور یا نگرانی فارغ از عادی بودن، بررسی کنیم. اگر خوش‌‌اقبال باشیم و وقف کار، به تدریج، ممکن است به  بینش‌های خاصی برسیم. بخش‌هایی از نقشه را می‌‌توان پر کرد. این احساس را خواهیم داشت که دوران کودکی با ما چه کرده است، چه ترس‌ها و رفتارهای اغراق آمیزی ممکن است با خود حمل کنیم، وقتی آدم‌ها دوست‌مان دارند (و زمانی که دوست‌مان ندارند)، چه کارهای بیهوده‌ای انجام می‌‌دهیم، چرا در وقت‌های ‌مشخصی از روز دچار خلق مشخصی می‌‌شویم. ممکن است – به لطف سال‌های طولانی کار – ارتباط قابل اعتمادتری بین آ‌‌ن‌چه هشیارانه ثبت می‌کنیم و آ‌‌ن‌چه واقعاً در ما اتفاق می‌‌افتد وجود داشته باشد. می‌‌دانیم که خلق و خوی آزارگری از کجا می‌‌آید، می‌‌توانیم پیوندی بین گفتگوی سرد دیروز و احساس شرم امروز پیدا کنیم. کیفیت کار بررسی ما بالا خواهد رفت. ممکن است فاصله بین احساس و ابراز را کوتاه کنیم. کمی‌‌بیش‌تر به آن چه می‌خواهیم و مناسب‌‍‌مان است احاطه پیدا کنیم، این که چرا  در کنار افراد خاصی که ظاهراً شخصیت‌هایی از گذشته‌مان را یادآوری می‌کنند، مکار می‌شویم، دریابیم که در تلاشیم تا از افرادی بخواهیم که با ما بازی‌هایی را انجام دهند که لیاقت آن‌ها را ندارند یا نمی‌خواهند، سرگذشت خلقیات و تمایلاتی را که متوقف‌مان کرده‌اند را بشناسیم و تشخیص دهیم که چرا ممکن است مجبور به شکست یا آسیب زدن به خودمان شویم. ما – با خودشناسی بیش‌تر –بهتر می‌توانیم در جایی که مناسب است عذرخواهی کنیم، کم‌تر به شیوه‌های دفاعی نیاز خواهیم داشت، می‌توانیم موارد بیشتری را بپذیریم و کم‌تر انکار کنیم. باثبات‌تر و جالب‌تر خواهیم بود زیرا تحمل تعارضات خود و فاصله بین آن‌چه که امیدواریم باشیم و کسی که هستیم را داریم.

جامعه مدرن بلند‌ پروازی ما را کم نمی‌کند. زمانی که بتوانیم شهامت شروع سفر درونی را داشته باشیم، به مسیری راه یافته‌ایم با بهترین شانس برای به ارمغان آوردن صلح و آزادی.

3.5/5 - (10 امتیاز)
تفکر روز

نویسنده: مدرسه زندگی

ترجمه: روان‌درمانی پویشی

منابع: https://www.theschooloflife.com/article/why-knowing-ourselves-is-impossible-and-necessary/

نظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

حمایت از ما

حمایت و دلگرمی شما، پشتوانه بسیار ارزشمندی برای تیم روان‌درمانی پویشی است. ما با حمایت شما ایستاده ایم. 

حمایت از ما