حذف ریشهای علائم با استفاده از تحکیم مجدد حافظه و استفاده از آن در رواندرمانی به-عنوان فرآیند اصلی تغییرات بنیادی
مقدمه
یادگیریهای هیجانی، زمینهساز و راهانداز اکثریت قریب بهاتفاق رفتارهای ناخواسته، هیجانات، افکار آزاردهنده و انواع مختلف جسمانیسازی هستند. بهعنوانمثال، مردی را در نظر بگیرید که در اوایل دهه 40 زندگی خود، از اضطراب اجتماعی فراگیر رنج میبرد و به دنبال تسکین علائم در درمان است. در حین جلسات، درمانگر از او میخواهد که توجهاش را بر تجارب هیجانی یا جسمانی واقعی خود در موقعیتهای اضطرابی معطوف کند و برای اولین بار در زندگی، بهوضوح متوجه میشود که اگر در یک موقعیت اجتماعی، بهاشتباه چیزی بگوید یا کاری انجام دهد، منتظر طرد شدید از جانب دیگران است. این پدیده برای بیمار قبلاً ناهشیار بود، اما حالا تا آنجا که میتوانست به خاطر بیاورد، همین انتظار مولد ترس، بدون هیچ تردیدی روابطش با دیگران را محدود و مختل کرده بود. مغز هیجانی او این الگوی ضمنیِ پیشبینی واکنش مردم را از تعاملات تهدیدگرانه با پدر خشمگین و طردکنندهاش در کودکی، بهعلاوه چند تجربه تشدیدکننده قابلتوجه با دو معلم مدرسه، آموخته بود.
حافظه زندگینامهای و روایتهای هشیار بیمار، حاوی خاطرات زیادی درباره رنج بردن از خشم پدر بود، اما چیزی در مورد الگوی تعمیمیافتهای که او در اغلب موقعیتهای اجتماعی به کار میبرد، مشخص نبود، بنابراین اضطراب اجتماعی برای او یک مصیبت مبهم و ناشناخته بود. با تغییر درک ضمنی بیمار و تبدیل آن به آگاهی هشیارانه از نقش انتظارات آموختهشده، او اکنون اضطراب را هیجانی مرتبط با ادراک و تفسیر لحظهای نحوه واکنش مردم میدانست که برایش معنای خاص و عمیقی داشت. این سازههای آموختهشده هرگز در تجربه هشیار او از اضطراب ظاهر نشده بودند. درواقع سازهها و مدلهای ضمنی که در روند یادگیری هیجانی شکل گرفتهاند، واضح و مشخص هستند، اما بهندرت در تجربه هشیار ظاهر میشوند، همانطور که یک لنز رنگی، درست در جلوی چشم قرار دارد اما برای خود فرد قابلمشاهده نیست!
طیف گستردهای از پریشانیها از طریق یادگیریهای هیجانی ناهشیار تداوم مییابند، مانند افسردگی که درواقع حالتی عمیقاً مأیوسکننده و یادگرفته شده از والدینی سرد و منتقد است؛ بدین معنا که کودک یاد میگیرد شایسته دوست داشتن نیست. ناآگاهی کامل فرد از مهمترین آموختههای زندگی خود امری عادی است. یادگیریهای هیجانی با ماندگاری در طول چندین دهه، سرسختی ذاتی عجیبی از خود نشان میدهند و این برای رواندرمانگران و مراجعان یک معضل و چالش پیچیده است، بااینحال به نظر میرسد این ماندگاری خارقالعاده یادگیریهای هیجانی، نتیجهای مثبت و حیاتی از فرآیند انتخاب طبیعی است و مغز را بهگونهای ساختهوپرداخته است که هرگونه یادگیری که در حضور هیجانات قوی رخ میدهد -مانند باورهای بنیادی، سازهها و تاکتیکهای مقابلهای که در بحبوحه رنج دوران کودکی شکل میگیرند- درون مدارهای حافظه ضمنی زیرقشری توسط سیناپسهای ویژهای قفل میشوند (برای مثال لدوکس، رومانسکی و ساگوراریس، 1989؛ مکگو، 1989؛ مکگو و روزندال را ببینید، 2002؛ روزندال، مک ایون و چاترجی، 2009).
تا مدتها به نظر میرسید که انتخاب طبیعی کلیدی برای آن قفل سیناپسی ایجاد نکرده است. پس از بیشتر از 60 سال تحقیق در مورد خاموشی پاسخهای اکتسابی در حیوانات و انسانها، دانشمندان علوم اعصاب تا سال 1989 به این نتیجه رسیده بودند که تحکیم یک یادگیری در حافظه هیجانی یک خیابان یکطرفه است که یادگیریهای تثبیتشدهی افراد را برای تمام عمر غیرقابلحذف و غیرقابل پاکشدن میکند. پاسخهای هیجانی اکتسابی را میتوان قطعاً با روشهای مختلف بهطور موقت سرکوب کرد، مانند زمانی که یک روش مواجههای، یادگیریهای ترس را از طریق فرآیند خاموشی، یا از طریق روشهای تنظیم هیجان سرکوب میکند (بهعنوانمثال، آموزش تکنیکهای آرامسازی برای مقابله با اضطراب یا افزایش منابع مقابله و افکار مثبت برای مقابله با افسردگی)، بااینحال، تحقیقات نشان داده است که چنین اقدامات متقابلی درواقع یادگیری هیجانی مشکلساز و اصلی را حل یا پاک نمیکنند (بوتون، 2004؛ فوا و مکنالی، 1996؛ میلنر، اسکوایر و کندل، 1998؛ فلپس، دلگادو، نیرینگ و لدوکس، 2004). در عوض، آنها فقط یک یادگیری ایدئال دوم ایجاد میکنند که با آن رقابت میکند و میتواند تحت شرایط ایدئال پاسخ ناخواسته را تنظیم کند یا نادیده بگیرد، اما معمولاً در شرایط واقعی زندگی برای مدتی طولانی کار نمیکند. عود، بهویژه در موقعیتهای جدید یا استرسزا تقریباً اجتنابناپذیر است. جای تعجب نیست که درمانگران و مراجعان اغلب احساس میکنند که انگار در حال مبارزه با نیرویی بیامان اما نامرئی هستند.
حذفناپذیری به این معناست که روشهای عمل متقابل، علیرغم محدودیتهایشان، تنها راهبرد ممکن رواندرمانی برای کاهش علائم مبتنی بر حافظه هیجانی است. ماندگاری بسیار زیاد آنها، یادگیریهای هیجانی منفی را به یکی از بزرگترین علل رنج در زندگی انسان تبدیل میکند و به نظر میرسید که ما برای همیشه با آنها درگیر هستیم! اما…
راهحل تحکیم مجدد
بااینحال، از سال 1997 تا 2000، پیشرفت مهمی در درک ما از نحوه عملکرد حافظه هیجانی رخ داد. سرانجام چندین مطالعه توسط دانشمندان علوم اعصاب نشان داد که مغز به یک کلید برای آن سیناپسهای قفلشده مجهز شده است (نَدِر، شافه و لدوکس، 2000؛ پرزیبیسلاوسکی، رولت و سارا، 1999؛ پرزیبیسلاوسکی و سارا، 1997؛ رولت و سارا، 1998، سارا، 2000؛ سکیگوچی، یامادا و سوزوکی، 1997). پژوهشگران در کار با حیوانات، یک یادگیری هیجانی هدف را دوباره فعال کردند و سپس دریافتند که مدار عصبی قفلشده آن، بهطور موقت به حالت قفلگشایی شده، ادغامشده، ناپایدار، بیثبات یا انعطافپذیر قبلی برگشته است که اجازه میداد یادگیری به همراه پاسخهای رفتاری راهاندازیشده بهطور کامل خنثی و بیتأثیر شود. مدار ناپایدار بهزودی یکبار دیگر تثبیت میشود و آن را به حالت قفلشده بازمیگرداند، به همین دلیل است که محققان این نوع تازه کشفشده از نوروپلاستیسیتی (انعطافپذیری نورونی) را تحکیم مجدد حافظه نامیدند. (اصطلاح «تحکیم مجدد» توسط دانشمندان علوم اعصاب به دو صورت استفاده میشود. میتواند به قفل مجدد سیناپسها در مرحله نهایی فرآیند طبیعی قفلگشایی و قفل مجدد سیناپسی اشاره کند، همچنین میتواند به فرآیند کلی قفلگشایی، بازبینی و سپس قفل مجدد سیناپسهایی اشاره کند که یک حافظه خاص را رمزگذاری میکنند).
«تحکیم مجدد حافظه تنها شکل شناختهشده نوروپلاستیسیتی است که میتواند یادگیری هیجانی را پاکسازی کند»
پژوهش مهم و محوری عصبشناسان آرژانتینی؛ پدریِرا، پرز-کوئِستا و مالدونادو (2004) که راهنمای استفاده از تحکیم مجدد در رواندرمانی شده است، نشان داد فعالسازی مجدد حافظه بهتنهایی برای قفلگشایی سیناپسهایی که یادگیری هدف را رمزگذاری کردهاند، کافی نیست. آنها یک پدیده بسیار مهم را شناسایی کردند که علاوه بر فعالسازی مجدد، برای باز کردن قفل یک یادگیری هدف ضروری است. ترسیم کامل فرآیند ذاتی و تعبیهشده در مغز برای قفل-گشایی یک یادگیری هیجانی که به یادگیری جدید اجازه میدهد آن را در طول یک دوره ناپایدار، به شکلی اساسی یادزدایی، بازنویسی و حذف کند، برای حوزه رواندرمانی بسیار مهم است.
برخلاف آنچه سابقاً در حدود یک قرن تصور میشد، اکنون واضح است که تحکیم حافظه هیجانی، فرآیندی نهایی و یکبار برای همیشه نیست و یادگیریهای هیجانی نیز غیرقابلحذف نیستند. در عوض، مدارهای عصبی که یک یادگیری هیجانی را رمزگذاری میکنند، میتوانند به حالت تحکیمزدوده بازگردانده شوند و مجالی فراهم شود که قبل از قفل مجدد یا تحکیم مجدد، توسط یادگیریهای جدید پاک شوند. عمل متقابل و تنظیم پاسخهای اکتسابی ناخواسته، بهترین کاری نیست که میتوان انجام داد، زیرا نهتنها میتوان یادگیریهای هیجانی را سرکوب کرد بلکه میتوان آنها را از بین برد (اما شرایط بالینی خاصی وجود دارد، ازجمله بحرانهای شدید و اورژانسی که در آنها استفاده از روشهای عمل متقابل بهعنوان اولویت باقی میماند).
دانشمندان علوم اعصاب همچنین نشان دادهاند که پس از حذف یک پاسخ هیجانی آموختهشده از طریق فرآیند تحکیم مجدد، فرد هنوز تجربیاتی را که در بطن آن، پاسخ موردنظر را کسب کرده است – و همچنین این واقعیت که شاید پاسخ را از قبل داشته است – به یاد میآورد، اما خودِ واکنش هیجانی که با یادآوری آن تجربیات، دوباره برانگیخته میشود، دیگر وجود ندارد. این یافته که حافظه اتوبیوگرافیک با پاک کردن یک بخش از حافظه هیجانی مختل نمیشود، بیانگر جدایی ساختاری انواع مختلف حافظه است که بهخوبی تثبیت شدهاند و این بهنوبه خود اجازه میدهد تا یک یادگیری هیجانی خاص که در شبکه حافظه هیجانی ضمنی ذخیرهشده است را پاک کنیم بدون اینکه تأثیری بر محتوای خودزندگینامهای، حافظه روایی ذخیرهشده در قشر نئوکورتیکال و شبکه حافظه آشکار داشته باشد.
توالی مهمی از تجربیات شناساییشده توسط پدریِرا و همکارانش، متعاقباً توسط بسیاری از مطالعات دیگر تائید شد (به فهرستی در اِکِر، تیچِک و هالی، 2012 مراجعه کنید). استفاده از این توالی با افراد انسانی را میتوان در مطالعات کنترلشدهای مشاهده کرد که شرطی شدن عامل را در نوزادان (گالوچیو، 2005)، شرطیسازی کلاسیک ترس (شیلر، مونفیس، رایو، جانسون، لدوکس و فلپس، 2010) و ولع مصرف هروئین ناشی از محرک را حذف کردند (ژو و دیگران، 2012).
رواندرمانگران در اوایل دهه 1990، با مشاهده بسیاری از رویدادهای تغییر بنیادی در درمان، یعنی رویدادهایی که منجر به توقف دائمی پاسخ هیجانی مزمن یا طولانیمدت و علائم مرتبط با آن میشود، توالی مهمی از تجربیات را شناسایی و استخراج کردند (اِکِر و هالی، 1996، 2000، 2000b). اِکِر و هالی این توالی را به یک روششناسی درمانی (که اکنون بهعنوان انسجام درمانی شناخته میشود و قبلاً درمان عمقگرای مختصر نامیده میشد) توسعه دادند و اثربخشی آن را برای از بین بردن طیف گستردهای از علائم و مشکلات در ریشههای هیجانی آنها بررسی کردند. اینکه این روش میتواند طرحوارههای هیجانی اکتسابی و ضمنی را از بین ببرد، بعداً بهطور اتفاقی با تحقیقات تحکیم مجدد تائید شد.
بااینحال، واضح است که هیچ مکتب رواندرمانی واحدی، «مالک» فرآیندی نیست که باعث تحکیم مجدد حافظه میشود، زیرا این فرآیندی همگانی و ذاتی در مغز است. ما معتقدیم که این فرآیند اغلب در تعداد کمی از رواندرمانیهای مبتنی بر تغییر دگرگونساز و تحولآفرین به انجام رسیده است، ولو اینکه در بیشتر این درمانها، مراحل فرآیند تحکیم مجدد بهصراحت در مجموعه مفاهیم، اصطلاحات و روشهای خود سیستم درمانی شناسایی نشده باشد. بااینحال، همانطور که در طول سالها کار آموزشی دیدهایم، انجام دادن آگاهانه و عامدانه مراحل این فرآیند، میتواند بهطور قابلتوجهی فراوانی دستیابی به نتایج درمانی قوی برای درمانگر را افزایش دهد.
تحکیم مجدد حافظه تنها شکل شناختهشده نوروپلاستیسیتی با قابلیت حذف یک یادگیری هیجانی است، بنابراین ممکن است چنین استنباط کنیم که هرزمانی که هر نوع درمان منجر به ناپدید شدن دائمی یک الگوی پاسخ مزمن و دیرینه شود، مراحل الزامی فوق باید درست انجامشده باشند. با دانش و آگاهی روشن از قوانین خودِ مغز برای حذف یادگیریهای هیجانی از طریق تحکیم مجدد حافظه، درمانگران دیگر مجبور نیستند برای تسهیل تغییرات قدرتمند و رهاییبخش تا حد زیادی به نظریههای استنباطی، شهود یا شانس تکیه کنند. دانشمندان علوم اعصاب با مشاهده این نشانگرهای متمایز تغییر، حذف یک یادگیری هیجانی را تائید میکنند:
عدم فعالشدن مجدد: یک واکنش هیجانی خاص دیگر نمیتواند بهطور ناگهانی و دائمی توسط نشانهها و راهاندازهایی که قبلاً این کار را انجام میدادند و یا سایر موقعیتهای استرسزا، دوباره فعال شود.
توقف علائم: علائم رفتاری، هیجانی، جسمانی یا فکری که با آن واکنش هیجانی ابراز می-شدند نیز برای همیشه ناپدید میشوند.
ماندگاری خودکار و بدون زحمت: عدم عود واکنش هیجانی و علائم مربوط به آن، بدون هیچگونه اقدامات عمل متقابل یا پیشگیرانهای ادامه مییابد.
در درمان نیز، این موارد نشانگرهای بسیار مهم تغییر دگرگونساز هستند – نتیجه ایدئال درمان – که از تغییر تدریجی و مرحلهای روشهای عمل متقابل که با ریشههای هیجانی علائم فرد رقابت میکنند، اما درواقع حذف نمیشوند، متمایز هستند (تومی و اِکِر، 2009). بر اساس علم عصبشناسی کنونی، هر زمان که این نشانگرها در کار بالینی مشاهده و بهصورت مستحکمی ثابت شوند، پاک کردن از طریق تحکیم مجدد یک استنباط معتبر است. بر اساس این منطق، طرفداران چندین رواندرمانی مبتنی بر تغییر دگرگونساز استنباط کردهاند که تحکیم مجدد باید مکانیسم عصبی زیستی تغییر ناشی از روشهای آنها باشد: درمان روانکاوی (گرمن و روز، 2011)، انسجام درمانی (اِکِر، 2006، 2008؛ اِکِر و هالی، 2011؛ اِکِر و تومی، 2008)، درمان متمرکز بر هیجان یا EFT (گرینبرگ، 2010، 2012)، مواجهه با ضربه زدن نقطهای در طب سوزنی (فاینشتاین، 2010)، حساسیتزدایی از طریق حرکات سریع چشم و پردازش مجدد یا EMDR (سولومون و شاپیرو، 2008) و عصبزیستشناسی میانفردی یا IPNB (بادنوک، 2011). علاوه بر این، اثربخشی یک پروتکل بازنمایی خیالی برای از بین بردن علائم پس از سانحه به تحکیم مجدد نسبت داده شده است (هاگبرگ، ناردو، هالستروم و پاگانی، 2011).
تحکیم مجدد چگونه کار میکند؟
تحکیم مجدد با نماتدها (نوعی کرم)، زنبورهای عسل، حلزونها، حلزونهای دریایی، ماهیها، خرچنگها، جوجهها، موشها، موشهای صحرایی و انسانها، برای طیف وسیعی از انواع مختلف یادگیری هیجانی و حافظه و همچنین برای حافظه غیرهیجانی مانند حافظه حرکتی و حافظه معنایی (واقعی)، مربوط به شبکههای حافظه در بسیاری از مناطق آناتومیکی مختلف مغز نشان داده شده است (نَدِر و اینارسون، 2010). بااینحال، برای اهداف بالینی، ما عمدتاً با حافظه هیجانی سروکار داریم، بنابراین بحث ما در مورد تحکیم مجدد در آن حوزه متمرکز است. خوشبختانه، لازم نیست که درمانگران جزئیات آناتومی مغز را در نظر بگیرند، زیرا توالی تجربیاتی که تحکیم مجدد را آغاز میکنند برای همه مناطق و انواع حافظه موردمطالعه یکسان است.
الزاماتی برای تحکیمزدایی:
فعالسازی مجدد بهعلاوه عدم تطابق. استنباط اولیه محققان مبنی بر اینکه فعالسازی مجدد حافظه بهتنهایی مدارهای عصبی حافظه را بیثبات میکند، در سال 2004 در یک مطالعه بر روی حیوانات نقض شد و نشان داده شد که برای اینکه تحکیمزدایی رخ دهد، باید یک تجربه مکمل بسیار مهم در حین فعالشدگی دوباره حافظه رخ دهد (پدریِرا و همکاران، 2004). این تجربه دوم متشکل از ادراکاتی است که بهوضوح با آنچه حافظه هدف بازفعالشده در مورد چگونگی کارکرد جهان انتظار دارد و پیشبینی میکند، مطابقت ندارد – یعنی بهشدت از آن منحرف میشود. بسیاری از مطالعات بعدی نیز این الزام عدم تطابق را برای القای تحکیم-زدایی نشان دادهاند (خلاصهشده توسط اِکِر و همکاران، 2012). جالبتوجه است که عدم تطابق میتواند یک تناقض کامل و عدم تائید حافظه هدف یا یک تغییر جدید و برجسته نسبت به آن باشد.
اگر حافظه هدف توسط نشانههای آشنا بازفعال شود اما همزمان باهم تطبیق نداشته باشند، سیناپسها قفلگشایی نمیشوند و تحکیم مجدد نیز القا نمیشود (بهعنوانمثال، کاماروتا، بیویلاکوا، مدینا و ایزکویردو، 2004؛ هرناندز و کِلِی، 2004؛ میلوسنیک، لنکاشر و رُز، 2005).
لی (2009، ص 417) در مقالهای در مورد بررسی این تحقیق نوشت: بهسادگی این نیست که فعالسازی مجدد حافظه باید به نحوی با شرطیسازی متفاوت باشد… در عوض، تحکیم مجدد با نقض انتظارات مبتنی بر یادگیری قبلی آغاز میشود. خواه چنین انحرافی کیفی باشد (نتیجه اصلاً رخ نمیدهد) یا کمی (میزان نتیجه بهطور کامل پیشبینینشده است). لی پیشنهاد کرد که «وجود یک سیگنال خطای پیشبینی [از برخی از ناحیههای مغز] ممکن است یک پیشنیاز حیاتی برای تحکیم مجدد باشد» (ص. 419).
علیرغم شواهد بسیاری مبنی بر اینکه فعالسازی مجدد بهتنهایی باعث تحکیم مجدد نمیشود، این نتیجهگیری زودهنگام و نارس که یک حافظه هیجانی با هر فعالسازی مجدد، قفلگشایی میشود، همچنان توسط روزنامهنگاران علمی و حتی برخی از دانشمندان علوم اعصاب منتشر میشود. به نظر میرسد که آنها از الزامات عدم تطابق کاملاً تثبیتشده آگاه نیستند که ممکن است منعکسکننده تأخیر زمانی غیرمعمول برای بازشناسی گسترده همه یافتهها در هر زمینه پیچیده و بهسرعت در حال ظهور باشد.
پنجره (بازه یا مهلت زمانی) تحکیم مجدد. همانطور که توسط انواع مطالعات حیوانی و انسانی نشان داده شده است، پس از فعالشدن مجدد و عدم تطابق یک یادگیری هدف، مدارهای عصبی آن حدود پنج ساعت در حالتی از تحکیمزدایی یا ناپایدار باقی میمانند (دووارسی و نَدِر، 2004؛ پدریِرا، پرز-کوئِستا و مالدونادو، 2002؛ پدریِرا و مالدونادو، 2003؛ شیلر و همکاران، 2010؛ واکر، بریکفیلد، هابسون و استیک گلد، 2003). در طی وقوع این «پنجره تحکیم مجدد» است که یادگیری هدف مستقیماً در ارتباط با یادگیری جدید قابلتجدیدنظر است و میتواند بهطور اساسی یادزدوده شود و درنتیجه دیگر در حافظه هیجانی وجود نداشته باشد (بدون آسیب رساندن به حافظه خودزندگینامهای). پس از پنج ساعت، مدارهای عصبی ناپایدار بهطور طبیعی مجدداً تحکیم میشوند و دیگر نمیتوان آنها را با یادگیری جدید تغییر داد تا زمانی که دوباره تجارب فعالسازی و عدم تطابق ایجاد شود.
دقت پاک کردن. هنگامیکه یک حافظه تحکیمزدایی شده، مجدداً یادگیری نشده باشد و پاک شود، پاک کردن دقیقاً به یادگیری هدف بازفعالشده محدود میشود، بدون اینکه سایر یادگیریهای هیجانی مرتبط نزدیک را که مستقیماً بازفعال نشدهاند، مختل کند. این هم در یک مطالعه حیوانی با استفاده از پاک کردن ناشی از مواد شیمیایی (دبیِک، دویِر، نَدِر و لدوکس، 2006) و هم در یک مطالعه انسانی با استفاده از پاک کردن درونزا و رفتاری (شیلر و همکاران، 2010) نشان داده شده است. به همین ترتیب، کینت، سوتر و فرفلیت (2009) در یک مطالعه انسانی نشان دادند که پاک کردن ترس آموختهشده، حافظه زندگینامهای تجربیاتی را که در آن آزمودنیها پاسخ شرطی ترس را کسب کرده بودند، مختل نمیکند.
تحکیم مجدد در برابر خاموشی. محققان نشان دادهاند که تحکیم مجدد و خاموشی، فرآیندهای عصبشناختی متمایزی هستند (دووارسی و نَدِر، 2004؛ دووارچی، مامو و نَدِر، 2006) و میتوانند بهطور کاملاً مستقل از یکدیگر یا همزمان با یک تعامل پیچیده رخ دهند. همانطور که قبلاً ذکر شد، بهخوبی ثابتشده است که آموزش خاموشی، یک یادگیری مجزا در یک سیستم حافظه فیزیکی مجزا از یادگیری هدف ایجاد میکند و یادگیری خاموشی با یادگیری هدف رقابت میکند، اما یادزدایی یا جایگزین یادگیری هدف نمیشود. در مقابل، تحکیم مجدد به یک یادگیری جدید اجازه میدهد تا مستقیماً بر روی یادگیری هدف عمل کند و اگر یادگیری جدید با یادگیری اصلی در تضاد باشد و آن را تائید نکند، آن را پاک میکند.
برخی از مطالعات از پروتکلی مشابه با آموزش خاموشی در طول پنجره تحکیم مجدد برای ایجاد یادگیری جدید استفاده کردهاند که با یادگیری هدف مغایرت دارد و آن را پاک میکند (مانند مانفیلز، کاوانسیج، کلَن و لدوکس، 2009؛ کوئرک و دیگران، 2010؛ شیلر و دیگران، 2010؛ ژو و همکاران، 2012). مشاهده شده است که پاک کردن قوی و طولانیمدت نتیجه میدهد، بنابراین واضح است که تأثیرات عصبشناختی ایجادشده توسط این استفاده ویژه از «آموزش خاموشی»، خاموشی نیست (ایجاد یک یادگیری جداگانه و رقابتی) بلکه پاک کردن از طریق تحکیم مجدد است (بهروزرسانی یادگیری هدف توسط یادگیری متناقض). بااینحال، اگر همان پروتکل پس از بسته شدن پنجره اعمال شود، فقط از نتایج خاموش شدن محسوب میشود؛ بنابراین، یک روش یادگیری رفتاری خاص میتواند اثرات عصبی و پیامدهای رفتاری کاملاً متفاوتی داشته باشد، بسته به اینکه در طول پنجره تحکیم مجدد انجام شود یا نه. نتیجه مطالعه دووارچی و نَدِر (2004، ص 9269) این بود که «تحکیم مجدد را نمیتوان به خاموشی تسهیلشده کاهش داد.» هنگامیکه روشی که بهطور سنتی «آموزش خاموشی» نامیده میشود در طول پنجره تحکیم مجدد اعمال میشود و نتیجه بهطور واضح خاموش نمیشود، فرآیندی که در آن دوره میتواند بهطور مناسبتری بهجای «آموزش خاموشی» برچسب «آموزش بهروزرسانی حافظه» را برای جلوگیری از اشتباهات مفهومی و سردرگمی بگذارد… درواقع، زیبایی پنجره تحکیم مجدد در این است که در طی وقوع آن پنجره، یادگیریزدایی، همان پاک کردن است.
بااینحال، برچسب قدیمی و عمیقاً آشنای «خاموشی» حتی در شرایطی که توضیح داده شد در آن وضعیت باعث خاموشی نمیشود، بهشدت به این پروتکل چسبیده است. محققان (و روزنامهنگاران علمی) معمولاً از این فرآیند بهعنوانمثال، تحت عنوان «پاک کردن ناشی از خاموشی»، «آموزش خاموشی در حین تحکیم مجدد»، «فرآیند بازیابی-خاموشی حافظه» و «پاک کردن خاطرات ترس با آموزش خاموشی» یاد میکنند. ما این وضعیت بالقوه گمراهکننده را در اینجا شرح میدهیم تا خوانندگان از سردرگمیهای غیرضروری در امان بمانند. پروتکل آموزش خاموشی به دلیل ساختار ساده و تعریفشده آن برای الزامات تحقیقاتی مناسب است، اما این تنها یکی از اشکال بالقوه نامحدودی است که ممکن است یادگیری جدید در طول پنجره تحکیم مجدد رخ دهد.
عدم تطابق/قفلگشایی: با وقوع فعالسازی مجدد، تجربهای ایجاد کنید که بهطور قابلتوجهی با الگوی یادگیری هدف و انتظارات از نحوه عملکرد جهان مغایرت دارد.
استفاده از تحکیم مجدد حافظه در رواندرمانی
با خلاصه کردن بحث بالا، اکنون، هم از تحقیقات تحکیم مجدد و هم از مشاهدات بالینی، میدانیم که فرآیند رفتاری تغییر دگرگونساز یک یادگیری هیجانی موجود – پیروی از قوانین مغز برای یادگیریزدایی و پاک کردن یک یادگیری هدف – شامل این سه مرحله است:
- فعالسازی مجدد. با ارائه نشانهها یا زمینههای مهمی از یادگیری اصلی، دانش یا ادراک موردنظر را دوباره راهاندازی/برانگیخته کنید.
- عدم تطابق/ قفلگشایی. با وقوع فعالسازی مجدد، تجربهای ایجاد کنید که بهطور قابلتوجهی با الگوی یادگیری هدف و انتظارات از نحوه کارکرد جهان مغایرت دارد. این مرحله سیناپسها را قفلگشایی و مدارهای حافظه را ناپایدار میکند، یعنی همان مستعد بهروز شدن توسط یادگیری جدید.
- پاک کردن یا تجدیدنظر از طریق یادگیری جدید. در طول یک پنجره حدوداً پنجساعته قبل از قفل مجدد سیناپسها، یک تجربه یادگیری جدید ایجاد کنید که در تضاد (برای پاک کردن) یا مکمل (برای بازنگری) ادراک هدف ناپایدار است (این تجربه یادگیری جدید ممکن است مشابه یا متفاوت از تجربه استفادهشده برای عدم تطابق در مرحله 2 باشد؛ اگر یکسان است، مرحله 3 شامل تکرارهای مرحله 2 است.)
پسازاین توالی سه مرحلهای، محققان یک مرحله تائیدی پاک کردن شامل آزمایشهای رفتاری را نیز انجام میدهند که مشخص میکند آیا نشانگرهای پاک کردن فهرستشده در بالا، مشاهده میشوند یا خیر. ما به این مرحله بهعنوان مرحله V (verification یا تائید و تصدیق) اشاره میکنیم و آن را اغلب در درمان نیز انجام میدهیم.
مراحل 1-2-3 بالا که ما آن را توالی دگرگونی مینامیم، به نظر میرسد پتانسیل ارتقاء قابلتوجهی در کاربست رواندرمانی داشته باشد، زیرا این توالی، فرآیند بنیادین و نهادینهشده مغز برای تغییر دگرگونساز پاسخهای اکتسابی است. نکته مهم این است که این توالی مجموعهای از تجربیات است که بدون ارجاع به تکنیکهای خاصی برای ایجاد آن تجربیات، تعریف شدهاند. این بدان معنی است که در کاربرد آن در رواندرمانی، درمانگران میتوانند آن را با استفاده از انتخابهای خود از تکنیکهای تجربی، طیف وسیعی از احتمالات را به کار برند که ممکن است تنها با نوآوری درمانگران محدود شود. توالی پاککردن، یک فراروش جهانی و مستقل از نظریه است و بهاینترتیب میتواند ادغام و ارتقا در حوزه رواندرمانی را بهشدت تقویت کند. در قفلگشایی مغز هیجانی، ما مطالعات موردی را از پنج رواندرمانی تجربی مختلف با روشهایی که تفاوت زیادی با یکدیگر دارند – AEDP، Coherence Therapy، EMDR، EFT و IPNB – بررسی میکنیم و نشان میدهیم که هر سه مرحله از توالی دگرگونساز در اجرای هر درمان قابلتشخیص و به نظر میرسد که مسئول اثربخشی هرکدام از آن درمانها در ایجاد تغییرات دگرگونساز هستند (اِکِر و همکاران، 2012)؛ بنابراین، این توالی ممکن است بهعنوان یک نقشه زیرساختی و زبان مشترکی عمل کند که از طریق آن، درمانگران، محققان، مربیان و معلمان بالینی میتوانند رواندرمانیهای متنوع را به شیوهای یکپارچه و معنادار درک و با آنها ارتباط برقرار کنند.
برای لحظهای با ما در مورد «یادگیری جدید» که برای بازنویسی و پاک کردن یادگیری هدف در مرحله 3 عمل میکند، صحبت کنید. اشکال کاملاً متفاوتی از یادگیری جدید در بسیاری از مطالعات تحقیقاتی تحکیم مجدد درونزا استفادهشده است. برای استفاده بالینی، آنچه واضح است این است که یادگیری جدید برای شخص باید بهطور قاطع بر اساس تجربه زیسته خود، واقعی باشد. بهعبارتدیگر، یادگیری تجربی باید از یادگیری مفهومی و عقلانی متمایز باشد، هرچند ممکن است با دومی همراه باشد. هدایت تجارب جدید یادگیری در تخیل، با بهرهگیری از این واقعیت که مغز هیجانی بهسختی بین تجربیات تخیلی و فیزیکی اعمالشده تمایز قائل میشود، بسیار مفید است (همانطور که بهطور تجربی توسط کریمن، کوچ و فرید، 2000 نشان داده شده است).
انجام هر مرحله از توالی دگرگونی مستلزم دانش دقیق از یادگیری هیجانی هدف است، البته یک رواندرمانگر در ابتدا در مورد هر مراجع جدید کاملاً در ابهام است. در مقابل، دانشمندان علوم اعصاب، تمام جزئیات یادگیری هدف را میدانند زیرا در یک مطالعه تحکیم مجدد، ابتدا یادگیری هیجانی را ایجاد میکنند تا بعداً پاک شود. القای یادگیری در آزمودنیها در روز اول هر مطالعه آزمایشگاهی انجام میشود. سپس، در روز دوم، آنها از دانش خود در مورد یادگیری هدف در هر مرحله از فرآیند سه مرحلهای پاک کردن استفاده میکنند -فعال کردن مجدد یادگیری هدف. ایجاد تجربه عدم تطابق یادگیری هدف؛ و ایجاد تجربهای از یادگیری جدید که با یادگیری هدف مغایرت دارد و آن را بازنویسی میکند (و درنتیجه محتوای آن را پاک میکند). اگر محققین محتوای خاص یادگیری هدف را نمیدانستند، نمیتوانستند این سه مرحله حیاتی را برای پاک کردن انجام دهند.
بنابراین، در کار درمانی، برخی از مراحل آمادهسازی برای دستیابی به مواد موردنیاز برای پیروی از راهنمای توالی دگرگونی ضروری است. مواردی که باید توسط درمانگر از مراجع جمعآوری شود عبارتاند از دانش دقیق درباره (A) علائم خاصی که باید از بین بروند، (B) یادگیریهای هیجانی خاص که آن علائم را ایجاد میکنند و (C) تجربیاتی که بهوضوح با آن یادگیریهای هیجانی در تضاد هستند. بهمحض اینکه این سه مورد در دست هستند، توالی تغییر انجام میشود.
بهعنوان یک قاعده، یادگیریهای هیجانی که علائم درمانی مراجع را حفظ میکنند، در شروع درمان آگاهانه نیستند و حیطههایی با آسیبپذیری بنیادی و پیچیدگیهای خاص هستند. بازیابی آنها در آگاهی صریح برای مرحله (B) معمولاً اکثریت کار درمانی را تشکیل میدهد. رواندرمانیهای مختلف روشهای تخصصی و متمرکزی را برای کار بازیابی بنیادی ایجاد کردهاند و اغلب میتوان آن را تنها در چند جلسه – و گاهی تنها در یک یا دو جلسه – انجام داد، البته تعداد جلسات متناسب با پیچیدگی و شدت یادگیری افزایش مییابد.
درمانگر بر اساس آگاهی از ماهیت و ساختار خاص یادگیری زیربنایی بازیابیشده توسط مراجع، مرحله (C) را آغاز میکند، در این مرحله تکلیف یافتن یک تجربه واضح و متناقض است که هم برای عدم تطابق در مرحله 2 توالی دگرگونی و هم برای یادگیری جدید در مرحله 3 استفاده میشود. یافتن مواد ناسازگار به معنای یافتن آگاهی و فهم زنده از تجربه زیسته خود مراجع یا ایجاد تجربه جدیدی است که با یادگیری هدف در تضاد است. هر یک میتواند بهعنوان دانشی عمل کند که یادگیری هدف را در تضاد، بازنویسی و ریشهکن کند.
بنابراین در وضعیت بالینی، برای انجام توالی دگرگونی شناساییشده در تحقیق تحکیم مجدد، ابتدا به یک فرآیند آمادهسازی متشکل از سه مرحله زیر نیاز است:
(A). شناسایی علائم. بهطور فعال با همکاری مراجع مشخص کنید که چه چیزی را باید بهعنوان علامت (های) ارائهشده فعلی در نظر گرفت – رفتارهای خاص، جسمانیسازی، هیجانات و/یا افکاری که مراجع میخواهد حذف کند – و زمانی که آنها اتفاق میافتند، یعنی ادراکات و زمینههایی که آنها را برانگیخته یا تشدید کند. این اطلاعات برای شروع کارآمد در مرحله ب موردنیاز است.
(B). بازیابی یادگیری هدف. بهعنوان یک تجربه هیجانی احشایی، جزئیات یادگیری هیجانی یا طرحواره زیربنایی و راهانداز علائم ارائهشده را به آگاهی صریح بازیابی کنید. آگاهی از این ماده بهنوبه خود به درمانگر اجازه میدهد تا مرحله (C) یعنی شناسایی دانش متناقض را انجام دهد.
(C). شناسایی دانش متناقض. یک تجربه واضح (گذشته یا حال) را شناسایی کنید که میتواند بهعنوان آگاهی زیستهای عمل کند که اساساً با مدل واقعیت در یادگیری هیجانی هدف بازیابی شده در مرحله B ناسازگار است، بهطوریکه هر دو نمیتوانند درست باشند. مطالب ردکننده ممکن است برای مراجع بهعنوان «مثبت» یا ترجیح داده شده، جذاب باشد یا نباشد. مهم این است که ازنظر هستیشناختی با یادگیری هدف متناقض باشد. ممکن است قبلاً بخشی از دانش شخصی مراجع یا توسط یک تجربه جدید ایجادشده باشد. عدم تطابق که یادگیری هدف را بیثبات میکند ممکن است برای اجرای مرحله 2 توالی پاک کردن استفاده شود.
با مشاهده سیستماتیک انجام هفت مرحله، A-B-C-1-2-3-V، درمانگران میتوانند تغییرات درمانی رهاییبخش را با کارایی و ثبات بهینه ایجاد کنند. ما به توالی هفت مرحلهای کامل بهعنوان فرآیند تحکیم مجدد درمانی اشاره میکنیم.
نمونه موردی
مثال ما از مردی که دارای اضطراب اجتماعی است میتواند نشان دهد که این روند چگونه پیش میرود، اگرچه در اینجا فقط ارائه یک طرح مختصر امکانپذیر است (برای مطالعات موردی دقیق، به اِکِر و همکاران، 2012 مراجعه کنید). در این مورد، درمانگر یک متخصص درمان انسجامی بود که در روش خود بهصراحت مراحل A-B-C-1-2-3-V را هدایت میکند (اِکِر و هالی، 2011).
این مرد در ابتدا مشکل خود را اینگونه توصیف کرد که هر زمان که در میان جمع بود احساس تنش، اضطراب، تنگی نفس و عقبنشینی میکرد و فهرستی طولانی از نتایج ناخوشایند در زندگیاش داشت. این برای مرحله A یعنی شناسایی علائم و برای شروع مرحله B یعنی بازیابی یادگیریهای هیجانی منسجمی که بروز اضطراب را در میان جمع پیشبینی میکرد، کافی بود. درمانگر با بررسی مجدد یک نمونه خاص اخیر، گفت: «به نظر میرسد بخشی از وجود شما چیزی در مورد اینکه چگونه در بین افراد احساس امنیت ندارید، میداند. شما بهشدت از ابراز وجود خودداری میکنید، پس ببینید آیا میتوانید اجازه دهید این قسمت از شما که خطر را میداند و احساس میکند، این جمله را تمام کند، بدون اینکه از قبل به آن فکر کنید: «بهتر است فقط هرچیزی را که در ذهنم جاری است اینجا بیان نکنم؛ زیرا اگر انجام میدادم—.» آنچه بهطور خودبهخود برای پایان جمله به وجود آمد، کلمات نبودند. این تصویر پدرش بود که خشمش را به بیرون پرتاب میکرد. درمانگر پرسید: «آیا با او بود که فهمیدی ابراز کردن خود بیخطر نیست؟» او سپس دوران کودکی خود را توصیف کرد که مملو از گلولههای خشم شدید و تأثیرگذار پدرش بود. مثلاً حتی برای کوچکترین اشتباهات، پدر داد میزد، «چطور میتونی اینقدر احمق باشی!». در پایان اولین جلسه، با تسهیل درمانگر، مراجع بهطور شفاف ادراک ناهشیار قبلی خود را آگاهانه احساس میکرد و به زبان میآورد که «اگر پدرم از من متنفر باشد و من را به خاطر انجام دادن یا گفتن چیز اشتباهی طرد کند، بقیه نیز این کار را خواهند کرد، زیرا من آنقدر احمق هستم که نمیتوانم موردقبول قرار بگیرم یا دوستداشتنی باشم و این برای من وحشتناک است و تنها راه امنیت من این است که همهچیز را عقب نگهدارم و تا آنجا که ممکن است نادیده و نامرئی بمانم.»
این مطالب پس از بازیابی از آگاهی ضمنی به آگاهی صریح، ممکن است بدیهی به نظر برسد، اما برای این مرد مواجهه و احساس آن بسیار جدید و هیجانی بود. درمانگر آن کلمات را روی یک کارت نوشت و آن را برای خواندن روزانه بین جلسات به او داد – تکلیفی برای ادغام این طرحواره هیجانی تازه کشفشده در آگاهی هشیار روزمره، یا آنچه در انسجام درمانی حقیقت هیجانی علائم نامیده میشود.
یادگیری هیجانی شامل چیزی فراتر از حافظه ذخیرهشدهای از «دادههای خام» است که حواس فرد ثبت میکنند و یا هیجاناتی که شخص در طول رخداد یک تجربه اصلی تجربه میکند. همچنین – در حافظه ضمنی – یک مدل ذهنی یا طرحواره ساختهشده از نحوه عملکرد جهان هست که مسئول انتزاع و تعمیم دادههای خام مربوط به ادراک و هیجانات توسط فرد است (هلد، ووسگراو و کناف، 2006؛ سیگل، 1999). این مدل بدون هیچ نوع آگاهی از انجام آن، ایجاد و ذخیره شده است. این مدل در کلمات وجود ندارد، اما خیلی مشخص یا منسجم است. پسازآن، مغز هیجانی بهشکلی فعال از این مدل یا طرحواره برای پیشبینی تجارب مشابه در آینده و خودمراقبتی درمقابل آنها استفاده میکند و زمانی که طبق مدل یا طرحواره، به نظر میرسد تجارب مشابهی در حال وقوع هستند، آنها را فوراً تشخیص میدهد. حافظه هیجانی گذشته را بدون آگاهی ما، به انتظارات آینده تبدیل میکند و این هم موهبت است و هم نفرین. این یک موهبت است زیرا ما روزانه به حافظه ضمنی هیجانی خود تکیه میکنیم تا ماهرانه و بدون نیاز به گذر از فرآیند آهسته و پرزحمت فهمیدن و کشف کردن بهصورت مفهومی و کلامی، در انواع موقعیتها بهپیش رویم و دریابیم که چهکاری باید انجام دهیم؛ ما بهسادگی میدانیم چه کنیم و آن را بهسرعت میفهمیم. بهراحتی میتوان کارایی و سرعتی را که با آن به کتابخانه وسیعی از دانستههای ضمنی دسترسی داریم و توسط آنها هدایت میشود، مسلم فرض کرد. بااینحال، حافظه ضمنی هیجانی ما نیز یک نفرین است زیرا باعث میشود بدترین تجربیات گذشته ما بهعنوان واقعیتهای هیجانی در زمان حال تداوم یابد.
درمانگر که اکنون با ساختار خاص یادگیری هیجانی مولد علائم مراجع آشنا است، میتواند مرحله بعدی C را آغاز کند، جستجوی دانش متناقض و نادرست. یادگیری ضمنی این مرد با پدر به همه افراد دیگر تعمیمیافته بود، همانطور که اغلب اتفاق میافتد؛ بنابراین، در اوایل جلسه دوم، درمانگر گفت: «من نمیدانم آیا میتوانیم تجربهای را پیدا کنیم که در آن اشتباهی انجام دادهاید که برای طرف مقابل قابلمشاهده باشد، اما او برخلاف طردکردن پدر با عصبانیت پاسخ نداده است. کدامیک از آن تجربیات واقعاً در زندگی شما برجسته است؟» آن مرد چند مورد را به یاد آورد و آنها را با حالتی بیتفاوت و بیاعتنا یادکرد. با این اطلاعات که کار مقدماتی A-B-C را تکمیل میکند، درمانگر اکنون میتواند فرآیند 1-2-3 تحکیم مجدد و تغییر دگرگونساز را به شرح زیر انجام دهد.
درمانگر شروع کرد، «بیایید اکنون، برای چند دقیقه، طیف وسیعی از تجربیات شما در مورد اشتباه کردن را مرور کنیم – و چه بهتر است که اجازه دهید و بتوانید احساسات خود در مورد آنچه را که مجدداً بررسی خواهیم کرد، همراه با ایدهها نشان دهید.» سپس درمانگر با صدایی آرامتر و آهستهتر، مرحله 1، یعنی فعالسازی مجدد یادگیری هدف را با گفتن این جمله، هدایت کرد: «در یکطرف، تمام مواقعی است که پدر به خاطر اشتباهی که شما مرتکب شدهاید شخصی عصبانی و طردکننده میشود و البته برای شما بسیار دردناک و ترسناک بود و واقعاً انتظار داشتید که از آن به بعد، بسیاری از افراد دیگر نیز شما را بهسختی به خاطر هر اشتباهی طرد کنند، گویی برای همه آشکار بود که شما آنقدر احمق هستید که نمیتوانید موردقبول یا دوستداشتنی باشید. آیا میتوانید آن انتظار را در بدن خود احساس کنید؟» مردی که به زمین خیره شده بود و اجازه میداد تجربهاش هدایت شود، بهسادگی سر تکان داد.
سپس درمانگر بهطور هماهنگ وارد مرحله 2 شد یعنی عدم تطابق ناشی از درک زیسته متناقض؛ و با مکثی جزئی پس از هر جمله گفت: «باشه؛ و از طرف دیگر، آنچه شما واقعاً تجربه کردهاید انواع متفاوتی از افراد است که وقتی میبینند اشتباه کردهاید، دوستانه و آرام میمانند. کارمند فروشگاه وقتی کتاب را پس دادید مهربان و آرام بود زیرا کتاب اشتباهی خریده بودید. همکار شما همین هفته گذشته در مورد اشتباه شما در ارسال ارقام ماه مه هنگامیکه او ارقام آوریل را درخواست کرده بود، دوستانه و آرام بود. معلم کلاس دوازدهم شما نسبت به اشتباهی که در مورد ساختار مقاله نهایی مرتکب شده بودید، دوستانه و آرام بود. مشاور کالج شما در مورد اشتباه شما در مورد مطالبی که از شما نیاز داشت، دوستانه و آرام بود. همه این افراد با بابا خیلی متفاوت بودهاند.»
مرحله 2 نیز تکمیل شد، عدم تطبیق انتظارات بیمار از طرد شدید به دلیل انجام یک کار اشتباه، در کنار تجربیات واضح او از عدم طردشدن کنار هم قرار گرفتند. او پیشازاین هرگز آن تجربیات را در کنار هم در همان حیطه از آگاهی، قرار نداده بود. بر اساس تحقیقات تحکیم مجدد، این کنار هم قرارگرفتن، با هر یک از دو تجربه بسیار واقعی و درعینحال احساس اینکه هر دو احتمالاً نمیتوانند درست باشند، چیزی است که شگفتی عصبشناختی قفلگشایی سیناپسهای یادگیری هدف را به انجام میرساند.
اکنون درمانگر پرسید: «چه احساسی داری؟» مرد گفت که احساس «تعجب و آرامش» دارد. این دلالتی اولیه بود که او کنار هم قرار گرفتن را به شیوه موردنظر تجربه کرده بود.
برای مرحله 3 – یادگیری جدیدی که یادگیری هدف را بازنویسی و جایگزین میکند – درمان انسجامی بهسادگی همان تجربه کنار هم قراردادن مرحله 2 را چندین بار دیگر در طول بقیه جلسه تکرار میکند. این را میتوان بهعنوان یک تکنیک ساختاریافته هدایتگری یا به شیوهای طبیعیتر با ابراز همدلی یا علاقه به کنار هم قراردادن تجارب انجام داد – برای مثال، با گفتن، «من در تعجبم، شما چگونه میتوانید با هر دو طرف این مسئله ارتباط بگیرید که- توقع بنیادی و قدیمی شما که تقریباً همه مانند پدر به هر اشتباه واکنش تند و خشنی نشان میدهند و مشاهدات خودتان بارها و بارها مبنی بر اینکه اکثر مردم مانند پدر به اشتباهی که مرتکب شدهاید واکنش تندی نشان نمیدهند و در عوض آنها دوستانه و آرام میمانند؟ ارتباط شما با هر دو طرف چگونه است؟» آن پرسوجوی طبیعی، مراجع را یکبار دیگر راهنمایی میکند تا برای تکرار تجربه کنار هم قراردادن، توجهاش را جلب کند و هر دو حالت را احساس کند. سپس، در طول ادامه شرح دادن تجربه، درمانگر میتواند بهراحتی فرصتهای بیشتری پیدا کند تا دوباره توجه مراجع را به نمونهبرداری مجدد از کنار هم قراردادن تجارب هدایت کند. بعد از حدود سه یا چهار تکرار 1-2-3، توالی تغییر کامل میشود.
درمانگر دوباره یک کارت شاخص برای مطالعه روزانه آماده کرد، این بار با کلماتی که تجربه کنار هم قرار گرفتن خاطرات را دوباره خلق میکردند: من واقعاً انتظار دارم که گفتن یا انجام کار اشتباه، برای همه همان معنایی داشته باشد که همیشه برای پدر آن معنی را داشت – اینکه من به خاطر احمق بودن سزاوار طرد شدن با عصبانیت هستم- و بااینحال، به همه این افرادی نگاه کنید که دوستانه و مهربان بودند و مانند بابا واکنش نشان ندادند.
جلسه بعدی با پرسش درمانگر شروع شد که با آنچه روی کارت قرار داشت چگونه در ارتباط بود و اضطرابش چگونه بوده است. او توضیح داد که هم در جلسه هفتگی گروهی خود در محل کار و هم در جشن تولد یکی از دوستانش، فقط یک «ناراحتی خفیف که شاید طبیعی باشد» احساس کرده است و میتوانست بهجای اینکه اضطرابش، او را ساکت کند، در مکالمه شرکت کرد، البته تا حدودی ناخوشایند بود. فقدان علائم او در این دو موقعیت که قبلاً علائم را راهاندازی میکرد، نشانگری کلیدی بود که مرحله Vرا شروع کند یعنی تصدیق پاک شدن یادگیری هدف که تعمیم او از پاسخهای پدر به همه افراد بود.
بااینحال، انحلال یادگیری هدف همیشه پایان فرآیند درمانی نیست، زیرا یادگیریزدایی یک مدل در یک زمینه میتواند بر مدلهای موجود در سایر حوزههای مهم مربوط به معنای شخصی تأثیرات موجی مستقیم داشته باشد و همچنین پیامدهای هیجانی همراه که باید برطرف شوند… این نوع فرآیند زمانی نشان داده شد که مراجع اضافه کرد: «اما دقیقاً آنطور که من در ابتدا فکر میکردم پیادهروی در پارک نبود، زیرا، خوب، اگر همه مثل بابا نباشند – اگر بیشتر مردم شبیه او نباشند – حالا بابا واقعاً بد به نظر میرسد. اکنون احساس میکنم که این پدر بیرحم را همراه خود دارم و از این بابت بسیار آشفتهام.» در چند جلسه بعد احساساتش نسبت به خشم، نیاز به پاسخگویی از سوی پدر و سوگواری را پشت سر گذاشت که همگی ناشی از تغییر ادراک او از پدرش بود.
تجربه بالینی به ما نشان داده است که وقتی مسائل هیجانی مهم در پاسخ به پاک کردن ظاهر میشوند، حل این مسائل هیجانی است که اجازه میدهد تا پاک شود. بهعبارتدیگر، در حوزه یادگیریهای هیجانی پیچیده ایجادشده توسط انسان، بسته به اینکه آیا نتایج هیجانی چه بهصورت آگاهانه و چه ناهشیار برای فرد قابلتحمل است یا خیر، اجازه داده میشود مدل موجود از واقعیت حل شود یا خیر. پاک کردن موفقیتآمیز صرفاً یک فرآیند از پایین به بالا، مکانیکی یا عصبشناسی نیست، بلکه بیشتر به شیوهای از بالا به پایین توسط معانی و احساسات شخصی تعدیل میشود.
بهعنوان یک مثال کوتاه و اساسی، مثال موردی ما عاری از انواع مختلفی از عوارض بود که با برخی از مراجعین در هر یک از مراحل A-B-C-1-2-3-V ایجاد میشود. برای مطالعات موردی پیچیدهتر که چنین عوارضی را نشان میدهد، به اِکِر و دیگران (2012) مراجعه کنید. بااینحال، حتی این طرح ساده نشان میدهد که چگونه فرآیند تحکیم مجدد درمانی از لحاظ برخی از روشهای اساسی با نحوه انجام درمان معمولاً متفاوت است. در طول این فرآیند، درمانگر درمانجو را راهنمایی میکرد تا بهجای مخالفت، دور شدن از آن، قطع کردن و نادیده گرفتن آن تا حد امکان با مواردی اساسی که باعث ایجاد دردسر میشود در تماس باشد. درمانگر همچنین با هر دو طرف الگو، همدلی یکسانی داشت و یکطرف را معتبرتر از طرف دیگر نشان نداد – زیرا برای درمانگری که در تعیین اینکه چه چیزی را نادرست میداند، جانبداری ازیکطرف الگو را اتخاذ کند به معنای جلوگیری از فرآیند ذاتی مغز هیجانی است و با این کار نوعی فرآیند عمل متقابل ایجاد میکند که بهجای یک فرآیند دگرگونساز که یادگیری هدف را منحل میکند، فقط آن را سرکوب میکند.
چارچوب انسجام هیجانی
همگرایی دانش عصببیولوژیکی و بالینی که در بالا توضیح داده شد به ما اجازه میدهد تا یک گزارش واحد از موارد زیر را جمعآوری کنیم:
1- یادگیری و حافظه هیجانی، با تأکید بر سازگاری، ماهیت منسجم و محتوا و ساختار خاص یادگیریهای هیجانی ضمنی مولد علائم.
2- یادگیریزدایی و حذف دانش ضمنی هیجانی از طریق توالی تجربیات موردنیاز مغز برای تحکیم مجدد حافظه
3- فرآیند تحکیم مجدد درمانی که مجموعه کاملی از مراحل موردنیاز برای عملی ساختن توالی تجربیات موردنیاز در جلسات رواندرمانی است.
ما این مجموعه یکپارچه از دانش را چارچوب انسجام هیجانی مینامیم و بهطور مداوم در رویههای بالینی خود ارزش آن را برای تسهیل پیشرفتهای درمانی رهاییبخش دیدهایم. یادگیری جدید همیشه مدارهای عصبی جدیدی را ایجاد میکند، اما تغییر دگرگونساز تنها زمانی رخ میدهد که یادگیری جدید بهطور بنیادی از یادگیری هدف یادگیریزدایی کند، سیمکشی مجدد و جایگزین یادگیری موجود شود، نه اینکه صرفاً در کنار یادگیری موجود شکل بگیرد و بهطور رقابتی آن را تنظیم کند. استفاده از یادگیری جدید برای پاک کردن یک یادگیری موجود و ناخواسته دقیقاً همان چیزی است که فرآیند تحکیم مجدد درمانی به آن دست مییابد. این شامل مراحلی است که درمان را هدایت میکند و درعینحال امکان استفاده از طیف بسیار وسیعی از تکنیکها برای هدایت تجربیات کلیدی را فراهم میکند، بنابراین رویکرد فردی درمانگر همچنان دامنه بیان زیادی دارد. این شامل کار تجربی غنی است که مهارتهای یک درمانگر برای هماهنگی هیجانی را به کار میگیرد و بر اهمیت همدلی متمرکز میشود تا با استفاده از قوانین مغز برای دسترسی و انحلال یادگیریهای هیجانی در ریشه علائم ارائهشده توسط مراجع، همکاری، مشارکت و مساعدت نزدیکی داشته باشد. علائم اصلی و طولانیمدت، واکنشهای منفی ریشهدار، الگوهای دلبستگی ناایمن، طرحوارههای بنیادی ناهشیار و زخمهای هیجانی میتوانند بهمحض اینکه پایه و اساس آنها – مجموعهای از یادگیریهای هیجانی خاص – دیگر وجود نداشته باشد، متوقف شوند.
هنگامیکه یک فرد در درمان، آموختههای هیجانی خود را بهصورت تجربی درون آگاهی بازیابی میکند، این یادگیریها همیشه مشخص و کاملاً منسجم هستند: آنها در پرتو تجربیات واقعی زندگی کاملاً معنا مییابند و در نحوه تجسم بخشیدن به تلاشهای فرد برای اجتناب از آسیب و تضمین رفاه سازگار هستند. در زمینه بالینی، اهمیت انسجام در روایتهای آگاهانه یک فرد از تجربه زیسته به رسمیت شناخته شده است. بااینحال، این انسجام نئوکورتیکال است. تأکید در چارچوب انسجام هیجانی مبتنی بر انسجام مغز هیجانی است – انسجام زیر قشری و راست مغز، انسجامی که ذاتی یادگیریهای هیجانی ضمنی است و هنگامیکه در آگاهی هشیار بازیابی میشود، انسجام اتوبیوگرافیک جدیدی را به معنیدارترین و معتبرترین شکل ایجاد میکند.
معناسازی و مدلسازی ضمنی مغز هیجانی از جهان، ذاتی و درعینحال بسیار خاص است و در اوایل زندگی آغاز میشود. برای مثال، نوزادان سهماهه مدلهای انتظاری احتمالی را تشکیل و بر اساس این مدلها پاسخ میدهند (دکاسپر و کارستنز، 1981) و کودکان 18 ماهه میتوانند مدلهای ذهنی افراد دیگر را بهعنوان خواهان چیزهایی تشخیص دهند که با آنچه خودشان میخواهند متفاوت است؛ و به دیگری آنچه را که میخواهند میدهند (رپاچولی و گاپنیک، 1997) و میتوانند مدلهایی را ایجاد کنند که بین اعمال عمدی و تصادفی تمایز قائل شوند (اولینک و پائولیندوبویس، 2005).
تداوم بیانتها و فراموشنشدنی یادگیریهای زمینهای مولد علائم در طول دهههای زندگی، حتی مدتها پس از پایان یافتن آن تجربه اولیه که باعث شکلگیری آنها شده است، اغلب به این معناست که آنها «ناسازگارند» و علائمی که ایجاد میکنند نشاندهنده «بدتنظیمی» شبکههای مغز هیجانی هستند. به همین ترتیب مغز هیجانی -بهویژه مغز هیجانی زیرقشری یا سیستم لیمبیک- اغلب بهعنوان «اولیه یا بنیادی» و «غیرمنطقی» توصیف میشود. بااینحال، اساساً ثابت شده است که این اصطلاحات آسیبشناسی و تحقیرآمیز با آنچه تحقیقات در مورد دوام ذاتی یادگیری هیجانی و مدلسازی هوشمندانه و مبتنی بر تجربه آن نشان دادهاند، مغایرت دارند (تومی و اِکِر، 2007). درواقع راهاندازی مجدد و پایدار آموختههای اولیه دقیقاً همان چیزی است که انتخاب طبیعی، به شکلی ماهرانه مراکز یادگیری هیجانی مغز را برای انجام آن ساختهوپرداخته است، نه یک وضعیت معیوبی مربوط به اختلال یا بدتنظیمی- مگر اینکه فرد آماده این سخن باشد که بگوید که این یک بدتنظیمی درون خود تکامل است نه چیزی مربوط به فرد.
بنابراین تحقیقات حافظه و مشاهدات بالینی از یک مدل غیرآسیبشناسی، متمرکز بر انسجام و از بالا به پایین تولید علائم در طیف وسیعی از موارد که علائم توسط حافظه ضمنی هیجانی ایجاد میشود، پشتیبانی میکند. این دیدگاه محوری چارچوب انسجام هیجانی است. البته برخی از علائم عللی غیر از یادگیری و حافظه دارند، مانند علل ژنومی شرایط طیف اوتیسم یا علل بیوشیمیایی افسردگی ناشی از کمکاری تیروئید. مشاهده تولید علائم بهعنوان بدتنظیمی ممکن است در چنین مواردی دقیق باشد.
این اصل که حالتها، رفتارها، افکار یا جسمانیسازیهای ناخواسته یک فرد ممکن است توسط یادگیریهای هیجانی ناهشیار یا شرطیسازی ایجاد شوند، از زمان فروید در انواع رواندرمانی شکل گرفته است، اما رویکرد مبتنی بر چارچوب انسجام هیجانی، اولاً، در هدایت سریع و بازیابی دقیق یادگیریهای هیجانی و آوردن آنها بهصورت تجربی به آگاهی مستقیم و ثانیاً، در روششناسی مبتنی بر عدم اتکاء به نظریه و رویکرد تائید شده تحقیقاتی خود برای انحلال سریع یادگیریهای بازیابی شده در ریشههای هیجانی و عصبی از طریق تحکیم مجدد حافظه، جدید است.
بحث
تحقیقات تحکیم مجدد – شاید برای اولین بار در تاریخ بشر – فرآیندی را نشان داده است که بحث ماندگاری ابدی یادگیری هیجانی مشکلساز را تعدیل میکند. فرآیند هفت مرحلهای تحکیم مجدد درمانی بیانگر ترجمه مستقیم این پژوهش به رواندرمانی در شرایطی مستقل از تکنیک و مستقل از نظریه است. این نقشهای از تسهیل فرآیند سرشتی مغز برای انحلال یادگیریهای هیجانی تأثیرگذار موجود است و بیرون از همه سیستمها و مکاتب رواندرمانی خاص قرار دارد. فراتر از ارتقاء اثربخشی درمانگران فردی، فرآیند تحکیم مجدد درمانی دارای پیامدهای پرباری برای حوزه رواندرمانی است که شامل درک یکپارچه از درمانهای متنوع تغییر دگرگونساز، روشن شدن اینکه چه زمانی یادگیریهای دلبستگی ناایمن در مشکل یک مراجع خاص دخیل هستند یا نیستند، میشود و یک چالش جدی برای نظریه عوامل مشترک غیراختصاصی با شناسایی نقش عوامل خاص در تغییرات دگرگونساز است (به اِکِر و دیگران، 2012 مراجعه کنید). چه زمین حاصلخیزی برای رشته نوظهور عصب-رواندرمانی!